۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه

ویروس انفلوانزای خوکی: طبیعی یا دست ساز ؟



قصدم ترساندن بیشتر کسی نیست، ولی سناریوهای غریبی به ذهنم آمده که گفتم اینجا هم بنویسم. اگر خوش شانس باشیم که چند هفته دیگر دوباره اینها را میخوانیم و باهم میخندیم، ولی اگر بد شانس باشیم . . .

امروز(پنج شنبه سی آوریل) یک ایمیلی پخش شد که دانشکده دندانپزشکی و کلینیک دندانپزشکی هاروارد تعطیل شده چون یکی دوتا مورد مشکوک به آنفلوانزای خوکی پیدا شده. بقیه دانشکده پزشکی فعلا بازه، تا ببینیم [هنوز پنج دقیقه از نوشتن این جمله آخری نگذشته بود که الان یک ایمیل تازه به دستم رسید، تمام کلاسهای دانشکده پزشکی و فعالیتهای کلینیکی دانشجوها در بیمارستانهای مربوط به هاروارد هم فردا تعطیل شده اند، گرچه ظاهرا مورد جدیدی غیر از همون موارد مربوط به دندانپزشکی دیده نشده هنوز (الان جمعه هست که این رو اضافه میکنم، امروز ایمیل جدیدی فرستاده شد که اعلام میکرد نه نفر از دانشجو های دانشکده دندانپزشکی علائم آنفلوآنزا داشته اند، و قرار این شده که فعالیت های آموزشی و کلینیکی دانشکده های پزشکی و دندانپزشکی و کلا مجموعه پزشکی خیابان لانگ وود حد اقل تا ششم مه تعطیل بمونه)]. البته اینکه دانشکده پزشکی هاروارد اعلام تعطیل شدن کنه هم روی روحیه مردم تاثیر زیادی خواهد گذاشت، چون به هر حال در نظر اونها اگر هاروارد اینقدر مسئله رو جدی گرفته پس حتما یک خبرهای وخیمی باید باشه.

در هر حال مسئله ای که برای من کمی حل نشده مونده اینه که اولا این چه ویروس عجیب و غریبی هست که یکدفعه سر از مکزیک در آورده، و ثانیا چرا توی مکزیک اینقدر آدم کشته ولی اینجا لااقل هنوز چنان کشتاری نکرده. خوب به هر حال نظریه ها زیادند، بخصوص در مورد سئوال دومی، و من هم قصد ورود به جزئیات ندارم، ولی قسمت اول سئوال همینطور توی ذهنم میچرخه.

ببین، مسئله به این شکله: این ویروسی که توی مکزیکو سیتی به راه افتاده (که اسم رسمیش هست «H1N1 2009»)، اولا که یک موجود شتر گاو پلنگ غریبی هست، یعنی یکجور ویروس ترکیبی که ساختار ژنتیکیش شامل قسمتهای انسانی، پرنده ای، و خوکی هست. خوب، حالا این قسمتش شاید قابل توضیح باشه. ولی همون قسمت معروف «خوکیش» هم باز یک ترکیب عجیب و غریب تری داره که در حال حاضر توضیحش راحت نیست اصلا. مسئله اینه که این ویروس از ژنهای متعلق به دوتا گروه خوکهای کاملا مجزا از هم تشکیل شده: یک گروه مربوط به خوکهای ساکن امریکای شمالیه، یک گروه دیگه اش متعلق به خوکهای اروپای شرقی و اسیای مرکزی، و اینکه چطور این دو گروه ژنتیکی که هیچ ارتباطی با هم ندارند (چه در بازار چه در آزمایشگاه) با هم سر از قالب این ویروس در آورده اند را فعلا فقط خدا میداند -و جدا هم امیدواریم فقط او بداند، چرا که در غیر اینصورت معنیش این خواهد بود که این ویروس به نحو طبیعی به وجود نیامده است و به عبارت دیگر، ممکن است «دست ساز» باشد.


در ضمن یک نکته دیگری که شاید این داستان را باز هم کمی عجیب تر کرده اینست که لااقل تا این لحظه هیچ خوکی که حامل این ویروس باشه پیدا نشده است. به عبارت دیگر، این جناب ویروس خوکی تا الان فقط در انسانها دیده شده است، گرچه این نکته چندان قابل اتکائی نیست، چرا که این ویروس تازه کشف شده و هنوز فرصت زیادی نشده است که خوکها را در سطح وسیعی مورد آزمایش و جستجو برای این نوع ویروس قرار بدهند.

در هر حال اگرچه من اینها را دارم مینویسم چون ذهنم را مشغول کرده، ولی در عین حال نگرانم که این صحبت های من با رویا پردازی های اهالی توطئه عوضی گرفته بشه، یا از اونهم بدتر، خوراکی بشه برای کابوس پردازی های تئوریست های توطئه. اما از طرف دیگه اهالی تئوری توطئه احتیاجی به من و این دوکلمه حرف من ندارند برای الهام گرفتن، و خواه نا خواه کار خودشان را خواهند کرد، پس شاید احتیاجی نیست نگران آن مورد باشم ، بلکه باید بیشتر نگران آبروی خودم باشد که فردا که معلوم شد این ویروس کاملا طبیعی و با دوتا موتاسیون معمولی به وجود آمده با این تصمیم سخت روبرو خواهم بود که این پست را پاکش کنم یا با شهامت تمام ولش کنم بماند !

۱۳۸۸ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

تولید انبوه لینکهای جدید در بالاترین، و نتایج خوب و بد آن


به نظر میرسد یکی از نتایج منفی تصمیم استراتژیک مسئولین بالاترین مبنی بر عضو گیری بسیار گسترده و سریع (اما بدون انجام تغییرات در روش کارکرد سایت برای بازگرداندن تعادل کمیت با کیفیت)، این است که به دلیل اضافه شدن بی ضابطه لینکهای جدید از همه قماش، لینکهای تازه با سرعت بسیار زیادی از صفحه اصلی به صفحات پنهان فرستاده میشوند (برای نمونه این لینک، که در عرض کمتر از ۲ دقیقه از صفحه اول به دوم رفت).

البته نکته غیر منتظره دیگر، که نتیجه جانبی مثبت این وضعیت میباشد، اینست که درست به همین دلیل هم لینکهای «صفحهٔ داغ» با سرعتی کمتر از قبل حرکت میکنند و شانس بیشتری برای دیده شدن دارند، چرا که لینکهای کمتری شانس این را پیدا میکنند که به سرعت داغ شوند و به صفحه اول بیایند!

به دلیل سرعت سیل آسای ورود لینکهای جدید، در حال حاضر تنها لینکهائی در نهایت قادر به رای آوردن هستند که «مشتریان» تضمین شده ای داشته باشند. به این صورت که یا به شکل تقلب باشد که صاحب لینک خود قادر به دادن چندین رای باشد، یا به شکل گروه/باند بازی که رای های یک گروه خاص همیشه پشت بعضی از لینکها تضمین شده باشد، و یا به شکل سابقه داشتن و شناخته شده بودن صاحب لینک، که دوستان و طرفداران کافی داشته باشد که به لینکهای وی علاقه مند باشند و لینک هرجا هم که باشد آن را پیدا کنند و به آن رای بدهند.

البته من اگرچه مدتهاست بالاترین را میخوانم، اما به عنوان کاربر عضو تازه وارد هستم، و طبیعتا ممکن است نظرم اشتباه یا محدود باشد. به همین دلیل از راهنمائی و ارشاد دوستان با سابقه در این مورد بسیار ممنون خواهم شد.

اولین قربانی آنفلوآنزای خوکی در امریکا



به گزارش نیویورک تایمز مقامات آمریکائی امروز اولین مرگ ناشی از ویروس آنفلوآنزای خوکی در امریکا را گزارش کردند.

قابل ذکر است که دولت امریکا در این کشور وضعیت اظطراری اعلام کرده است و آقای اوباما نیز صبح امروز در یک مصاحبه مطبوعاتی ضمن تائید مرگ یک کودک به عنوان اولین قربانی امریکائی آنفلوآنزای خوکی از مسئولان آموزشی درخواست کرد که در صورت مشاهده موارد مشکوک به بیماری مدارس خود را تعطیل کنند. وی وضعیت را «بسیار جدی» اعلام کرد.

گفتنی است که مسئولان مکزیکوسیتی که با حدود بیست میلین نفر جمعیت یکی از بزرگترین شهر های دنیا محسوب میگردد در مقابله با گسترش جدی و خطرناک آنفلوآنزای خوکی مجبور به تعطیل کردن تمام مدارس، باشگاه های ورزشی، سالن های سینما و رستورانها در سطح این شهر شده اند.

از سوی دیگر بسیاری از کشور ها در حال حاضر پروازهای خود به مکزیک را قطع کرده اند، و اتحادیه اروپا همچنین ساکنین خود را از انجام هرگونه مسافرت غیر اظطراری به امریکا نیز برحذر داشته است.

تنها اطلاعاتی که مقامات امریکائی در مورد اولی مرگ ناشی از این ویروس در آن کشور تا این لحظه ارائه کرده اند از این قرار است که قربانی یک کودک بیست و سه ماهه از اهالی ایالت تکزاس میباشد.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۷, دوشنبه

گلی که به سبزه آراسته شد


برای ماهائی که در ولایات متحده امریکی رحل اقامت افکنده ایم کار به جائی رسیده که هر چیزی این وضعیت لرزان اقتصادی و اجتماعی را تکان بدهد ترسناک شده است.

ظاهرا این قرن بیست و یکم اصلا درست برعکس حساب و کتاب و سر و صداهای نئوکان ها نه تنها قرن امریکا نبود که اصلا قرن اتمام امپراطوری هم بود. چکار میشه کرد، به هر حال اینجا هم یه آدمائی هستند که مثل محمود خان خودمون کلام و قدمشون به قول معروف خیر نداره، بد یمنه. دست روی هر آبادی که میگذارند تبدیل میشه به خرابه، و هر مسابقه بیسبالی هم که حاضر بشند تیم خودی برنده که نمیشه هیچی، اصلا تا ریشه اش هم میخشکه. همین ها بودند دیگه که یک دار و دسته ای و یک "اتاق فکری" راه انداخته بودند به اسم «پروژه ای برای یک قرن تازه امریکائی - Project for a New American Century»، و خودمونیم چقدر هم تاخت و تاز کردند در طول دوران جرج بوش دوم. اونوخت اصلا از بد قدمی همینها بود که اینهمه اتفاق نا جور برای امریکا افتاد توی این هشت نه سال گذشته دیگه، از جریان یازده سپتامبر بگیر تا جنگهای عراق و افغانستان، و بیا تا برسی به سقوط اقتصادی پارسال و امسال، و اونوقت حالا هم که یواش یواش ملت داشتند سعی میکردند کمی امیدهای از هم پاشیده شون رو جمع و جور کنند، اینجور بلائی از آسمون، یا شاید باید بگم از خوکدونی، نازل میشه و به اسم «آنفلوآنزای خوکی» مثل یک قلوه سنگ میخوره به پای لنگ اقتصاد.

حالا باز شانس آوردیم دیک چینی و دونالد رامسفلد و نوچه هاشون مجبور شدند کاسه کوزه پروژه قرن تازه امریکائیشون رو جمع کنند (تینک تانکشون سال ۲۰۰۶ تعطیل شد ظاهرا)، وگرنه خدا میدونه کار این مملکت به کجاها که نمیکشید.

اما همه اینهائی که نوشتم بر سر این موضوع بود که از یکطرف اخبار از گسترش سریع و مرگ و میر ناجوری که آنفلوآنزای خوکی در مکزیک داشته و رسیدن گسترده اش به همین بغل گوشمون، یعنی نیویورک به هر حال نگران کننده هست، و از طرف دیگه هم تازه انگار همین که هست کافی نیست، خبرگزاریها امروز از سقوط شدید بازار سهام امریکا در اثر اپیدمی انفلونزای خوکی نوشته بودند. یعنی جائی که هنوز هیچ مرگ و میری هم به اون صورت به امریکا نرسیده سهام اینجوری سقوط بکنه، حدیث مفصل را متاسفانه راحت میشود خواند از این مجمل، و چقدر هم نگران کننده هست این حدیث مفصل.

در هر حال یکی از کیفیت های ناجور بشر بودن همینه دیگه که آدم بلا ها رو میفهمه و میبینه، حتی وقتی که هیچ کاری هم ازش ساخته نیست و فقط باید بشینه و نگاه کنه تا ببینه آخر سر چی میشه. به یاد روزای شیراز میافتم و حمله های هوائی جنگ، که میرفتیم توی زیرزمین قایم میشدیم و با نگرانی به انتظار مینشستیم تا وقتی صدای انفجار بزرگه رو بشنویم و کلی ذوق کنیم که باز هم شانس آوردیم و به خونه ما نخورد، خورد به خونه همسایه. . . حالا ببینیم این یکی کجا میخوره.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۴, جمعه

در باب شجاعت تحیر انگیز خانم کلینتون !


روزنامه واشنگتن پست امروز تیتر کرده بود، «کلینتون با اسرائیل در مورد فلسطین و ایران مخالفت میکند». بالاخره مثل هرکس دیگری که دلش به حال ایران و امریکا سوخته باشد ما هم از شنیدن این خبر هم تعجب زده شدیم و هم ذوق زده، و دویدیم بخوانیمش...

اما همان اولین جملهٔ مقاله کافی بود که عمق مسئله را نشان بدهد. نوشته بود:

وزیر امور خارجه، هیلاری رودام کلینتون دیروز گفت پیشرفت در برقراری یک دولت فلسطینی بایستی «دست در دست» تلاشهای مربوط به قطع نفوذ ایران در خاور میانه به جلو برود، و به این ترتیب تلویحا موضع تازه دولت جدید اسرائیل را رد کرد

Progress on establishing a Palestinian state must go "hand-in-hand" with efforts to stem Iranian influence in the Middle East, Secretary of State Hillary Rodham Clinton said yesterday, implicitly rejecting the emerging position of the new Israeli government.

به عبارت دیگر «مخالفتی» که تا آن حد بهت انگیز بوده است که تیتر مقاله اصلی روزنامه واشنگتن پست بشود این است که اگرچه اسرائیل گفته باید اول مسئله ایران حل شود بعد فلسطین، خانم کلینتون با شجاعت تمام سینه سپر کرده و گفته است خیر، هردو مسئله ایران و فلسطین باید با هم حل بشوند!

فکر نمیکنم احتیاجی باشد بیشتر از این چیزی بگویم از این وضعیت اسفناکی که آرام آرام دارد چهره خودش را در سیاست خارجی دولت اوباما نشان میدهد. فقط این ناله را بکنم که دریغ، حتی به صد روز هم نکشید که آن بادهای سختی که به نظر میرسید بادبانهای اوباما را پر کرده باشند در مقابل واقعیت های سخت سیاسی و تاریخی سر تعظیم فرود آوردند و به اینچنین نسیم های ملایم و بی خاصیتی تبدیل شدند. وضعیتی که آدم را بی اختیار به یاد لطیفه های غم انگیزی میاندازد که اینهمه در فرهنگهای ایرانی و یهودی ریشه دوانده اند.
Balatarin



۱۳۸۸ فروردین ۳۰, یکشنبه

دموکراسی: میخواهیم، ولی نمیدانیم یعنی چه !


این بحث که آیا جمهوری اسلامی یک دموکراسی است یا خیر بحث پر طرفداری بوده است و هست . عده ای اصرار میکنند که جمهوری اسلامی یک دموکراسی دینی است و عده ای انکار که در جمهوری اسلامی آزادی نیست پس این را دموکراسی نمیشود گفت. دعواها زیادند و فریادها بلند، اما این وسط سئوال ساده ای که انگار به ذهنها خطور نمیکند اینست که اصلا دموکراسی یعنی چه؟

نه اینکه کمترین علاقه ای به بحث ودست به یقه شدن روشنفکرانه و استمناء ذهنی در باب دموکراسی داشته باشم، ولی درد اینجاست که وقتی معنی چیزی را نمیدانیم، چطور میتوانیم حتی مجسم کنیم که در جهت رسیدن به آن قدم برداریم؟ اصلا از کجا معلوممان است که آیا واقعا «دموکراسی» میخواهیم یا چیز دیگری ؟!

یکی دو روز پیش بحثی در بالاترین درگرفته بود که خاطره ای مربوط به این مسئله را به یادم آورد. دوسه ماه پیش بر خوردم به یکی از بچه های دانشجوی جوان و با استعداد که تازه از ایران آمده بود. سر حرف شد و داستان طبیعتا به سیاست رسید و جمهوری اسلامی و دموکراسی . . . دوستمون یک حرفی زد که از شنیدنش من راستش هاج و واج موندم. نه فقط چون انتظار اینطور استدلالی رو نداشتم، بلکه چون مشخص بود که این خیلی هم استدلال رایجی هست بین جوانان کمابیش تحصیل کرده و «شهری» هم سن و سال و هم طبقه این دوستمون.

خلاصه کنم که صحبت به پیشرفت و دموکراسی که رسید، این دوستمون با یک آه حسرت زده ای گفت آخه آدم کجای دلش بذاره که ایران سه هزار سال پیش دموکراسی رو به بقیه دنیا صادر میکرد، اونوخت حالا باید اسیر این آخوندا باشیم ؟ من که این را شنیدم یکدفعه گوشهام تیز شدند و ذوق کردم که ای دل غافل، ظاهرا کشفیات جدیدی در تاریخ ایران شده توی این سالیانی که ما نبودیم، اول کلی خجالت کشیدم که من خبر نداشتم از این کشفهای تاریخی، و بعد ازش پرسیدم خوب حالا کی متوجه شدند سه هزار سال پیش توی ایران دموکراسی بوده ؟ دوست جوان نگاه عاقل اندر سفیه عمیقی بهم انداخت و گفت خوب کورش کبیر رو میگم دیگه، داریوش رو میگم دیگه، شما ببین توی دو سه هزار سال پیش مملکت ما چه حال و روز پیشرفته و دموکراتیکی داشت، اونوقت حالا کجا هستیم!

این قضیه خدمت شما باشد، تا برسیم به همین یکی دو روز پیش و لینکی که در بالاترین بود، تحت عنوان «۴۰۰۰ سال تاریخ دمکراسی در یک فایل فلش ۹۰ ثانیه ایی». همانطور که از تیترش مشخص است، لینک به یک ویدئوی فلش است که نقشه تولد و گسترش سیستمهای دموکراتیک در دنیا از مدل یونانی تا امریکائیش را به شکل انیمیشن نشان میدهد. اما از خود لینک خیلی جالبتر، طبق معمول، بعضی از نظراتی بود که کاربران زیر لینک اظهار کرده بودند. بخصوص یکیشان که من را مستقیم برگرداند به همان مکالمه ای که خدمتتان عرض میکردم .

جریان به این ترتیب بود که دوستی پس از مشاهده ویدئوی مزبور نوشته بود «خنده داره که پاکستان جزو کشورهای دموکرات حساب شده!!!». و اما دوست دیگری در پاسخ به نظر دوست اولی فرموده بود که «خنده دار تر اینه که 2000 سال پیش از مسیح رومی ها دموکرات بودند!!! باز هم خنده دار که عالم و آدم میدونن که کورش با قوم یهود و تمدن پارس چی کار کرد و این برای سازنده این فلش مطرح نبوده!!» . حالا بگذریم از این که نقشه بیچاره نه پاکستان را جزو کشورهای دارای دموکراسی حساب کرده بود و نه رومی ها را دوهزار سال پیش از مسیح‌ صاحب دموکراسی (اگر باور نمیکنید خودتان بروید ببینید، اینجاست)، ولی نکته مهمتر برای من این قسمت مربوط به جناب کورش بود.

یعنی این قسمت حرف دوستمون برام جالب هست که میگه عالم و آدم خبر دارند که کورش کبیر نمونه و اساس دموکراسی بوده، ولی سازنده این فلش یا اینقدر بی سواد بوده که خبر نداشته، یا اگر هم میدانسته کلا خودش را به نادانی زده و طوری تاریخ دموکراسی رو نوشته که انگار نه انگار کورش اینطور دموکراسی مهمی در ایران راه انداخته بوده.

طبیعتا عکس العمل من این بود که به طور اتوماتیک شروع کردم به تایپ کردن یک جواب برای این دوستمون. اما متاسفانه تازه بعد از نوشتن متوجه شدم که انرژی پیزری ما تموم شده که هیچ، درجه اش هم اصلا منفی شده، شده منهای چهل (خیلی هم ممنون بالاترین جان). هم برای اینکه کامنتم رو دستم باد نکرده باشه، و هم چون به هر حال مربوط هست اجازه بدهید اینجا نقلش کنم. نوشته بودم:

دوست من، کاری که کورش کرد، هرچه هم خوب و مفید و مردم دوستانه بوده باشد، باز در زمره مفهوم دموکراسی قرار نمیگیرد، چون به هر حال کورش یک نفر بود و پادشاه بود و مرکز قدرت محسوب میشد. توجه شما را به این جلب میکنم که دموکراسی به مفهوم حکومت "مردم" بر مردم است، نه حکومت یک نفر. منظور من دفاع از یک سیستم بر علیه سیستم دیگری نیست، اما به هر حال از لحاظ تکنیکی حکومت پادشاهی به عنوان «دیکتاتوری» طبقه بندی میشود از آنجهت که یک «دیکتاتور» (یعنی کسی که به دیگران "دیکته" میکند که چکار کنند) قدرت را در دست دارد که "انتخاب" نشده است بلکه به دلیل خاصی (یا قدرت فردی، یا قدرت خانوادگی، یا ثروت، یا مذهب، یا سنت، و غیره) مسند قدرت را به دست آورده است . حقیقت آنست که از لحاظ "تکنیکی" ایران حتی در حال حاضر هم یک حکومت دموکراتیک حقیقی محسوب نمیشود چون قدرت نهائی در دست مردم نیست، بلکه در دست فردی است که در مرکز سیستم قرار دارد و قدرت خودش را نه از آراء مردم، بلکه به واسطه باورهای دینی کسب میکند.

اما به هر حال با جواب یا بی جواب، نکته مهمی که توی ذهن من مونده همین موضوعیه که تیتر این مطلب کردم، یعنی اینکه خیلی از ماها اگرچه بار ها و بارها و با تاکید و اصرار و هیجان و حتی تعصب دم میزنیم از «دموکراسی» و میگیم ایران باید «دموکراتیک» بشه و یا مثلا باید به خاتمی رای بدیم که ایران دموکراسی بشه و از این حرفا، واقعیت اینه که خودمون نمیدونیم چی داریم میگیم، تا جائی که مثلا میشینیم فکر میکنیم و آرزو میکنیم که چی میشد اگر یک پادشاه درجه یکی مثل کورش یا داریوش پیدا میشد دوباره و نجاتمون میداد از این وضعیت دیکتاتوری و یک پادشاهی دموکراتیکی راه میانداخت و مملکتمون هم مثل اون قدیمها گل و بلبلی میشد و مهد دموکراسی توی دنیا...

بارها و بارها به این نتیجهٔ زننده رسیده ام که مفاهیمی مثل «جو» و بخصوص «جو گیر شدن» بیخود ورد زبان کوچک و بزرگ ایرانی نشده، بلکه دلیلش اینه که حقیقتا تفکر از طریق «جو» یکی از متد های اساسی در شکل گیری شخصیت اجتماعی ایرانی است. چه آن سوز و گدازی که در قفای «آزادی» در دوران انقلاب اسلامی راه افتاد و سیل شد و شاه را برد، و چه این آه و ناله ای که در آرزوی «دموکراسی» داریم سر میدهیم و خیلی ها امیدوارند تبدیل بشود به فریاد‌ی و طوفانی و جمهوری اسلامی را ببرد، شاید هیچ لغتی نتواند بهتر و دقیق تر از لغت «جو گرفتگی» کل محتوا و ترکیب و جهت این آرزوها و سوزها و فریادهای ما را توضیح بدهد. باشیم تا صبح دولتمان بدمد.
Balatarin

دفاع احمدی نژاد از حقوق رکسانا صابری: مصرف خارجی یا داخلی ؟


واقعا دلیل حرکت غیر منتظره اخیر آقای احمدی نژاد که با نوشتن نامه ای به دادستان تهران خواستار «محاکمه عادلانه» رکسانا صابری و حسین درخشان شده است را چه میتوان دانست ؟

نامه فوق، که توسط رئیس دفتر احمدی نژاد یعنی آقای عبدالرضا شیخ الاسلامی به دفتر دادستان تهران، یعنی سعید مرتضوی فرستاده شده است، موضوع را به این ترتیب مطرح‌ میکند:
نظر به تأکید ریاست محترم جمهوری، ترتیبی اتخاذ فرمایید تا مراحل رسیدگی به اتهامات افراد مذکور با دقت کامل و رعایت قسط و عدل و جمیع موازین قانونی صورت گیرد و شخصاً مراقبت فرمایید تا متهمان بتوانند از کلیه آزادی‌ها و حقوق قانونی برای دفاع از اتهامات وارده برخوردار باشند و کوچکترین حقی از آنها ضایع نشود.
از آنجا که در طول سالها سیستم قضائی جمهوری اسلامی قادر نبوده است تا شهرت مثبتی برای خود در مورد امر عدالت و قضای عاری از سیاست گرد آورد، خواه ناخواه چنین نامه ای تاثیرات مثبتی بر افکار عمومی داخلی و جهانی نسبت به احمدی نژاد خواهد داشت. به همین دلیل میتوان این حرکت آقای احمدی نژاد را حرکتی حساب شده دانست با مصرفی در عین حال خارجی و داخلی.

اما نکته ای که نبایست از خاطر دور داشت اینکه چنین نامه ای به تلویح به شکاف و اختلافی بین آقای احمدی نژاد و آقای مرتضوی، یا لااقل بین دو گروه فکری-سیاسی که این دو فرد اعضای آن باشند اشاره دارد. دقت کنید که در عرف سیاست داخلی وقتی رئیس جمهوری مسئله را تا حدی جدی بداند که احساس احتیاج به دخالت مستقیم (از طریق نوشتن چنین نامه ای) آنهم در مقابل افکار عمومی بنماید، چنین نامه ای به خودی خود اعلامیه ای میشود بر «نگرانی» جدی وی از عدم وجود، یا لااقل احتمال عدم وجود «دقت کامل و رعایت قسط و عدل و جمیع موازین قانونی» در کارکرد قضائی دادستانی. پس علاوه بر جنبه های واضح این نامه که تحلیلگران مختلف در نظر گرفته اند، یعنی استفاده سیاسی برای انتخابات و نیز مصرف برای افکار عمومی جهانی درست قبل از شرکت احمدی نژاد (که در افکار عمومی به عنوان ضد یهود شناخته میشود) در کنفرانس دوربان-۲، بایستی جنبه نهفته اما مهم فوق را نیز در نظر گرفت.

«اختلافی» که نامه فوق نمایان میسازد همچنین میتواند تحلیلی را قوت ببخشد که از همان اوائل دستگیری رکسانا صابری توسط برخی از ناظران ارائه شده است ، مبنی بر اینکه دستگیری صابری (که با وجود خطر واضح و بالای تبلیغات منفی آن برای روابط خارجی جمهوری اسلامی از همان آغاز با روندی عجیب و غیر منطقی پیش رفته است) در اصل توسط شاخه ای درونی از نظام برنامه ریزی شده است که مصمم است اجازه عادی شدن روابط به دولت جمهوری اسلامی با دنیای غرب و بخصوص امریکا را ندهد.

در غیاب یک سنت ارتباطی شفاف بین حکومت و مردم در ایران، تنها میتوان امیدوار بود که شاید با گذشت زمان و سخت کوشی دلسوزان، و یا شاید در لابلای «خاطرات» اعتراف گونه یکی از «خواص» بتوان روزی جزئیات بیشتری در مورد داستان غم انگیز اینهمه افرادی دانست که در طی سالها قربانی سیاستهای چندین لایه و تو در توی مصاف قدرتمندان صحنه حکومتی ایران با خود و یا با دیگران شده اند.

۱۳۸۸ فروردین ۲۹, شنبه

کیهان: موسوی «ژنرال شکست» در «نیم-پروژه ای» که «خودش هم خبر ندارد چیست»


خودم هم نمیدانم چرا این را دارم اینجا مینویسم، ولی سعی خواهم کرد همینطور که مینویسم به این سئوال فکر کنم و اگر جوابی به ذهنم رسید در آخر ذکر خواهم کرد... گرچه به هر حال کیهان است و رکنی اساسی از تفکر جزمیت طلبی در ایران، پس دانستنش لازم.

اما جناب کیهان که در این مقاله تازه در مورد انتخابات با تاکید بر «مرده بودن» اصلاحات شروع میکند، به سرعت جسد اصلاحات را به زیر تیغ ماهر نویسنده تیز هوشش میسپارد تا کالبد شکافی شود و استدلالات زیر را برای تشخیص طبی خود که همان «مرگ طبیعی» اصلاحات باشد ارائه کند:

① انصراف خاتمی از کاندیداتوری در حالی صورت گرفت که مدعیان اصلاحات از رویکرد مردمی به ایشان خبر می دادند- بخوانید خبر می ساختند- و آقای خاتمی نیز بعد از اعلام کاندیداتوری بارها به صراحت گفته بود «حالا که وارد شده ام به هیچوجه انصراف نخواهم داد» ولی جناب خاتمی خیلی زودتر از آنچه انتظار می رفت خبر مرگ اصلاحات را باور کرد و هفته ها قبل از ورود موسوی به صحنه، در پی راه کار محترمانه و توجیه قابل ارائه ای برای پائین آمدن از این «اسب بازنده» بود و نهایتاً اعلام کاندیداتوری آقای مهندس موسوی فرصت مورد نظر را در اختیار آقای خاتمی گذاشت. اخیراً آقای موسوی طی سخنانی از کناره گیری آقای خاتمی ابراز تعجب کرده و اظهار داشته بود «من به آقای خاتمی گفته بودم که نهایتاً به نفع ایشان کنار می روم» بنابراین می توان به آسانی نتیجه گرفت که در نگاه خاتمی اعلام کاندیداتوری موسوی فقط یک بهانه و فرصت برای فرار از نتیجه انتخابات، یعنی فرار از شکست قطعی، بوده است.

② در انتخابات مجلس هشتم آقای خاتمی با عکس و تمهیدات از لیستی حمایت کرد که حتی یک نفر از نامزدهای اختصاصی آن فهرست 30 نفره نیز به لیست انتخاب شدگان نزدیک نشد تا آنجا که آقای خاتمی در دور دوم انتخابات مجلس هشتم ترجیح داد نام و نشانش در فهرست اصلاح طلبان نباشد....

③ با توجه به مکانیسم انتخابات و گردش کار قانونی آن در نظام جمهوری اسلامی ایران که احتمال تقلب در مقیاس تغییر نتیجه انتخابات در آن وجود ندارد و برگزاری 30 دوره انتخابات طی 30 سال گذشته نیز به وضوح از آن حکایت می کند، ابراز نگرانی اصلاح طلبان نسبت به احتمال تقلب در انتخابات فقط - تاکید می شود که فقط به فقط- به معنای اعتراف پیشاپیش آنان به شکست در انتخابات است و تنها به این منظور صورت می پذیرد که سرپوشی باشد بر علت اصلی شکست، یعنی بی اعتنایی و بی اعتمادی مردم به مدعیان اصلاحات.

④ بعد از انتخابات ریاست جمهوری نهم در سال 84، بسیاری از عوامل رسانه ای، سیاسی و محفلی جبهه اصلاحات به خارج از کشور گریختند و هم اکنون آشکارا در خدمت سرویس های اطلاعاتی آمریکا و انگلیس قرار دارند و برخی نیز برای سرویس اطلاعاتی رژیم صهیونیستی-موساد- کار می کنند. اینها «تحلیل» نیست، بلکه خبر قطعی است که عوامل یاد شده نیز نه فقط انکار نمی کنند بلکه بر آن اصرار هم می ورزند. این نکته نیز نشانه دیگری از مرگ اصلاحات است و اگر چنین نبود و آمریکایی ها برای مهره های مورد اشاره که تعدادشان فراوان است و همگی نیز در خدمت جبهه اصلاحات بوده اند، زمینه ادامه فعالیت می دیدند، حاضر به فرار- بخوانید فراری دادن- آنها از کشور نمی شدند.

کیهان سپس تاکید میکند که در واقع اصلاح طلبان با شرکت در انتخابات به هیچ وجه امیدی به پیروزی ندارند، بلکه فقط امیدوارند که بتوانند موقعیت خود را به عنوان یک نیروی سیاسی نیمه جان حفظ کنند و از خاطر ها نروند. مینویسد:

«نیم نتیجه ای» که مدعیان اصلاحات از «نیم پروژه» خود انتظار دارند، پیروزی در انتخابات نیست، بلکه باقی ماندن- بخوانید زنده ماندن- به عنوان یک جریان سیاسی مخالف اصولگرایان است.
و سپس میر حسین موسوی را به عنوان فرد ساده لوحی معرفی میکند که بدون اطلاع از واقعیتها و به صورت یک مهرهٔ بی اطلاع در دست اصلاح طلبان به اجرای نقشی نادانسته مشغول است:

آقای مهندس موسوی به عنوان مجری این «نیم پروژه» انتخاب شده است، اما شواهد موجود حکایت از آن دارند که ایشان اطلاع دقیقی از نیم پروژه یاد شده ندارد، و نمی داند در این ماجرا، نقش «ژنرال شکست» را به ایشان سپرده اند. نقشی که خاتمی از ایفای آن شانه خالی کرد. این «ژنرال شکست»! قرار نیست در جنگ پیروز شود، بلکه قرار است، سپاه شکست خورده را فعلاً از پراکندگی نجات داده و به عنوان اپوزیسیون اصولگرایان- و به قول یکی از سران اصلاحات، «مزاحم فعال»- در صحنه نگهدارد، تا فرماندهان پس پرده- داخلی و بیرونی- که مهندس موسوی آنان را نمی بیند یا نمی شناسد، بعدها، این جبهه از کارافتاده را به کار گیرند.

البته دیدگاه و برخورد کیهان تا حدی کوته فکرانه و ساده انگارانه است که به نظر نمیرسد احتیاجی به تعبیر و تشریح‌ باشد. به نظرم اینها را بیشتر به این امید مینویسم که روزی برگردم و بخوانم و به خاطر بیاورم چرا بود که احساس میکردم در دراز مدت پیروزی برای اصلاح طلبان تقریبا توفیقی اجباری و غیر قابل امتناع خواهد بود، و تنها هنری که لازم است داشته باشند اینست که جلوی آن را بیشتر از این نگیرند !
Balatarin

۱۳۸۸ فروردین ۲۸, جمعه

اگر وبلاگ ها «بامپر استیکر» داشتند . . .



اگر میشد روی وبلاگ ها هم مثل سپر ماشین ها برچسب چسبوند، من این رو میزدم:



! COEXIST


شما چطور ؟





۱۳۸۸ فروردین ۲۷, پنجشنبه

ساخت اولین مسجد اولترا مدرن به طراحی یک زن در ترکیه


پس از طراحی تعدادی از مشهور ترین نایت کلاب های شیک، هتل های مجلل، رستوران های بسیار گران قیمت و چند مکان عمومی دیگر در استانبول (نمونه هائی از کارهای خانم فاضللی اوغلو را میتوانید در سایت شخصی ایشان ببینید)، پروژه بزرگ بعدی خانم زینب فاضللی اوغلو (Zeynep Fadillioglu)، طراح معروف ترک، طراحی یک مسجد بود -یک مسجد اولترا مدرن، و اولین مسجد طراحی شده توسط یک زن.

مسجد «شاکرین» (Şakirin Camii) که در محله «اسکودار» (Üsküdar) استانبول در یکی از معروف ترین گورستانهای عثمانی به نام «گورستان قراچه احمد» (Karacaahmet Mezarlığı) به آرامی در حال تکمیل شدن است، جدید ترین پروژه خانم فاضللی اوغلو محسوب میشود که بخصوص مسئولیت طراحی فضای درون مسجد را بر عهده دارد.


به گفته خود وی، یکی از تفاوت های عمده این مسجد با مسجد های سنتی ترکیه تخصیص دادن فضائی راحت و دلپذیر به زنان خواهد بود. در طراحی سنتی مسجد های ترکیه معمول است که قسمتی کوچک و بسته در بخش عقب صحن به زنان اختصاص داده میشود. در مسجد شاکرین زنان در طبقه بالای مسجد و در بخشی با پنجره های فراوان و بسیارباز و روشن خواهند بود.


۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه

تبعیض نژادی، اسرائیل و دوربان ۲: محکی دردناک برای اوباما


وقتی اوباما رئیس جمهوری امریکا شد فقط شعار تغییر نبود که پیروز شده بود، بلکه همان «پیروزی» خود آفتابی بود که آمده بود تا دلیل آفتاب باشد. موفق شدن اوباما در اخذ اعتماد مردم امریکا خود به خود نشانه تغییری عظیم در جامعه و فرهنگ آن کشور بود، و به جرات میتوان گفت شکسته شدن نهائی زنجیر های نژاد پرستی در مرکز این تغییرات جا داشت.

شاید تشبیه پیروزی باراک اوباما در امریکا به موفقیت نلسون ماندلا در افریقای جنوبی تشبیه دقیقی نباشد، اما بدون شک چنین مقایسه ای چندان بیجا نیز نخواهد بود. در هر حال چه تشبیه فوق صحیح‌ باشد یا خیر، آفریقای جنوبی، نژاد پرستی، و ایالات متحده امریکا هرسه در تقاطع «دوربان» به هم میرسند.

کنفرانس ضد نژاد پرستی سازمان ملل که اولین بار بیش از سی سال پیش، یعنی سال ۱۹۷۸ در ژنو تشکیل جلسه داد، تا کنون تنها دو بار دیگر تشکیل جلسه داده است. دومین جلسه این کنفرانس در سال ۱۹۸۳ باز در شهر ژنو در سوئیس برگزار شد. همانند کنفرانس اول، موضوع کار اصلی کنفرانس دوم نیز نژاد پرستی و آپارتاید در افریقای جنوبی بود.

اما هنگامی که سومین کنفرانس ضد تبعیض نژادی سازمان ملل سر انجام به وقوع پیوست، عمده ترین نظام آپارتاید جهان در آفریقای جنوبی به پایان راه خود رسیده بود، و به نشان شادی قرار شد تا کنفرانس سال ۲۰۰۱ در شهر «دوربان» در افریقای جنوبی تشکیل گردد. آن سال با بسته بودن رسمی پرونده نژاد پرستی دولتی در افریقای جنوبی چشمان دلسوزان به دومین نظام سیاسی که بر پایه تبعیض نژادی و اپارتاید بنا شده بود یعنی دولت اسرائیل خیره ماند. نتیجه این شد که نمایندگان امریکا و اسرائیل کنفرانس را در اعتراض به این که هزاران سازمان دولتی و غیر دولتی اسرائیل را متهم به اجرای رسمی اپارتاید قومی و تبعیض نژادی نموده بودند ترک کردند.

اکنون، هشت سال بعد، چهارمین کنفرانس ضد تبعیض نژادی سازمان ملل برگزار میشود، کنفرانسی که تیتر دقیق آن عبارت است از: کنفرانس جهانی بر علیه نژاد پرستی، تبعیض نژادی، بیگانه هراسی، و دیگر تعصبات - World Conference against Racism, Racial Discrimination, Xenophobia and other Related Intolerance، و محل برگزاری آن هم ژنو است، اما به دلایل مختلف آن را «دوربان-۲» میخوانند.

اما در پی تجربه آخرین کنفرانس، دولت اسرائیل اعلام کرده است که این کنفرانس در حقیقت بر ضد نژاد پرستی نیست، بلکه خود یک نمونه عملی از نژاد پرستی میباشد، چرا که دولت اسرائیل که یک دولت دینی/قومی است را محکوم کرده است، و به این ترتیب بر علیه یک دین و قوم خاص تبعیض قائل شده است. دولت اسرائیل این کنفرانس را تحریم کرده است، و لابی های اسرائیلی در کشور های مختلف تلاش شدیدی داشته اند تا دولتهای مختلف، بخصوص دولتهای غربی را قانع کنند که آنها نیز این کنفرانس را تحریم کنند.

در حال حاضر لابی های اسرائیل در دو کشور به نتیجه رسیده اند: ایتالیا و کانادا اعلام کرده اند که در کنفرانس دوربان-۲ شرکت نخواهند کرد. اگرچه گمان میرفت دولت استرالیا نیز کنفرانس را تحریم کند، اما به نظر میرسد این دولت نهایتا تصمیم گرفته تا در کنفرانس شرکت کند.

اما در میان کشور های کوچک و بزرگی که موافق و مخالف کنفرانس دوربان هستند، مشکل بتوان نقش اساسی امریکا را دست کم گرفت. جای شکی نیست که اگر دولت جمهوری خواهان به رهبری جرج بوش یا جان مک کین کماکان در مصدر قدرت بود موضع امریکا مبتنی بر تحریم بی چون و چرای کنفرانس دوربان میبود. اما علاوه براین واقعیت که رئیس جمهوری کنونی امریکا خود یک مظهر تمام عیار از به زانو در آمدن تبعیض نژادی است، جهت گیری و وعده های سیاسی اوباما نیز تاکنون به نحوی بوده است که مترادف شدن سنتی و بی قید و شرط خطوط حرکت دولت امریکا با خطوط دلخواه اسرائیل را لا اقل تا حدی به زیر سئوال برده است.

به همین دو دلیل آخر است که در اول گفتم کنفرانس دوربان میتواند محک دردناکی برای اوباما باشد، و نیز به همین دو دلیل است که سیاست خارجی امریکا در مورد کنفرانس دوربان-۲ در طی چند هفته گذشته دستخوش تلاطم و تردید شدیدی بوده است، به نحوی که خبر هائی هم در مورد علاقه به شرکت و هم در مورد تحریم کنفرانس در آن واحد در مطبوعات بوده اند، و یا همین امروز که خبرهائی مبنی بر «تغییر موضع» امریکا و احتمال شرکت در کنفرانس منتشر شدند.

به قول سعدی خودمان، خوش بود گر محک تجربه آید به میان، تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد --گرچه خاطرمان باشد تا سخن شیخ شیراز را تحت اللفظی تعبیر نکنیم و سیه روئی اوباما را به معنی غش او نگیریم که اگر بگیریم همان خطائی را مرتکب شده ایم که کنفرانس دوربان سی سال است به دنبال تصحیح و پاک کردنش است :)


۱۳۸۸ فروردین ۲۲, شنبه

عبور ابطحی از خاتمی و قضیه سالاد اصلاحات


شاید بتوان جدید ترین تصمیم سیاسی محمد علی ابطحی، یعنی اعلام پشتیبانی وی از کروبی در مقابل موسوی را به نوعی «گذشتن از خاتمی» تعبیر کرد. به هر حال هنوز مدت زیادی نگذشته است از روزی که آقای خاتمی طی نامه ای انصراف خود را از کاندیداتوری اعلام کرد و بعد هم به طور غیر مستقیم دست اقای موسوی را بالا برد و گفت هرکس من کاندیدایش هستم این آقای موسوی او را کاندیدا خواهد بود، گرچه آقای ابطحی با صراحت تاکید میکنند که « آقای خاتمی به نفع اصلاحات و نه به نفع کسی انصراف داد».

دلیل واقعی اینکه خاتمی واقعا به چه دلیل پس از ورود موسوی انصراف داد را شاید هیچوقت نتوانیم بفهمیم. شخصا به نظرم میرسد که ریشه اصلی این تصمیم ایشان را با دقت در اعماق احساسات شخصی و در روانشناسی ایشان (بخصوص در دو زمینه مشکل اساسی ایشان با پدیده «قدرت»، و احساسات پنهان اما خروشان ایشان در زمینه «رقابت») راحتتر بتوان توضیح داد تا معادلات و محاسبات سیاسی، اما با توجه به اینکه اطلاعات من تنها میتواند بر جسته و گریخته هائی که در سخنان ایشان یا اطرافیانشان بروز میکند مبتنی باشد، بهتر است از اظهار نظر در این مورد بپرهیزم.

اما مسئله ای که نمیتوان از آن پرهیز کرد و یا نادیده گرفت تاثیرات پردامنه ای است که خروج ایشان بر سرنوشت "اصلاح طلبی" داشته و خواهد داشت. یکی از عمده ترین این تاثیرات را شاید بشود در غیر قابل انکار شدن این مسئله دید که «اصلاحات» به مرور زمان تبدیل شده است به ظرف بسیار بزرگی که در خوشبینانه ترین حالت میشود محتویات آن را به یک «سالاد» عجیب تشبیه کرد. به عبارت دیگر، گفتمان یا حرکتی که عموما تحت عنوان «اصلاحات» از آن یاد میشود، قادر نبوده است تا به مرور زمان هویت خاصی از خود بروز دهد، تا جائی که امروز به صورت یک ملغمه سیاسی/اجتماعی به یک «حزب» پسامدرن میماند که طیف های گسترده ای را در خود جای داده که شاید تنها وجه مشترکشان مخالف بودن با مفاهیم مبهمی همچون «استبداد» و «دیکتاتوری»، و علاقه مندی آنان به کم شدن برخی از مظاهر تصلب اجتماعی باشد.

در هر صورت یکی از دلایل عمده ای که موجب عدم تبلور یک گفتمان مشخص و ثابت در تعریف «حرکت اصلاح طلبانه» شده است عدم وجود عملی یک گفتمان هژمونیک/ایدئولوژیک در بطن این حرکت است، که به عقیده من بایستی به فال نیک گرفته شود، اگرچه طبیعتا عدم وجود چنین مرکزیتی «جنبش اصلاح طلبی» را تبدیل به حرکتی بسیار بطئی و در ظاهر بی در و پیکر کرده است که تحمل آن به مذاق بسیاری از ما مشکل میاید. اما به عقیده من این عدم محوریت هژمونیک را میتوان به فال نیک گرفت، چرا که در نهایت قادر است جامعه را به سوی تولید الگو های باز تری از حکومت سوق دهد.

اما برگردیم به بحث شیرین آقای ابطحی. چیزی که موجب شد وارد این بحثها شوم این اندیشه بود که با رفتن به سوی کروبی، ابطحی از حرکت در جهتی که انگشت خاتمی اشاره داشته بود سر پیچیده است، حتی اگر خود آقای خاتمی هم ابتدائا در صدور چنان اشاره ای متردد و مبهم عمل کرده باشند. اما یک نتیجه عجیبی که از بحث بالا میشود گرفت این است که چنین عبوری را (چه واقعی باشد چه فرضی) میتوان به دیده مثبت هم نگریست، چرا که چنین عبوری را میتوان نمود عملی یکی از ایده های اصلی اصلاحات ، یعنی پویش و آزادی حرکت و اندیشیدن فرای افراد و نمادها محسوب کرد.

آقای عباس عبدی در تحلیلی از جریان انصراف آقای خاتمی و دلایل، نتایج و تاثیرات آن ، علاوه بر دفاع ضمنی از تصمیم خاتمی، آورده اند:
مشكل ديگر رويگرداني و نااميدي و افزايش فشارها به آقاي خاتمي به دليل اتخاذ اين تصميم است. همراه و همگام صادق كسي است كه در موقع سختي‌ها در كنار فرد قرار گيرد، چرا كه در زمان صعود و شكوفايي و اقبال مردمي در كنار افراد قرار گرفتن چيزي جز نفع‌طلبي و فرصت‌طلبي نيست. بنابراين حمايت از اين تصميم بر كساني كه ايشان را تشويق به حضور كردند، واجب‌تر است تا كساني كه در راه چنين تشويقي گام برنداشتند.
قصد جسارتی به آقای عبدی نیست، اما آنچه موجب میشود این متن را قابل نقل و توجه بیابم اصالتی است که در بطن این نظر به «فرد» داده شده است. اگرچه استدلالی که میگوید اقای ابطحی در طلب منفعت شخصی خودش است که موسوی را رها و به کروبی پیوسته است استدلالی است راحت و به احتمال زیاد بسیار شایع خواهد گشت. اما مسئله را عمیق تر از ابطحی و منفعت وی و کلا عمیق تر از «افراد» اگر بنگریم شاید بتوانیم به این واقف شویم که دلیلی ندارد دوستان خاتمی از هرچه او میکند، حتی اگر اشتباه به نظر برسد، حمایت و پیروی کنند، آنهم تنها به این استدلال که او «خاتمی» است و بر گردن مان حقی دارد.

این پند عجیب آقای عبدی، که «صادق کسی است که در موقع سختی ها در کنار فرد قرار گیرد» را شاید بتوان به عنوان یک اندرز در باب روابط اجتماعی ان هم در متن جامعه ای بسیار سنتی روا دانست، اما احترما عرض میشود که وارد کردن و استفاده از چنین شعارهائی در زمینه مبارزات سیاسی نه تنها کمکی به بروز روابط سیاسی و اجتماعی جدید در متن اجتماع نخواهد کرد، بلکه قیدهای فراوانی نیز بر دست و پای تفکر پیشرو در صحنه سیاست ایرانی خواهد افکند.


Balatarin


۱۳۸۸ فروردین ۱۹, چهارشنبه

چرا امیدوارم عبدالله نوری اعلام کاندیداتوری کند


دلایل بسیاری له و علیه کاندیداتوری آقای نوری آورده اند، اما من شخصا از شنیدن خبر کاندیداتوری ایشان بسیار خوشحال خواهم شد چرا که کاندیدا شدن اقای نوری چالش مهم، پر معنا، و مفیدی را در مقابل نظام جمهوری اسلامی قرار خواهد داد -چالشی که در هر صورتش به نفع پیشبرد دموکراسی در جامعه ایران تمام خواهد شد.

با توجه به سابقه روشن و طبیعت صریح گفتار و رفتار سیاسی آقای نوری، و نیز با توجه به علاقه گسترده به ایشان بخصوص در میان زنان، جوانان و پیشروان اجتماعی، احتیاجی به تاکید نیست که در صورت گذشتن موفقیت آمیز از فیلتر شورای نگهبان بدون شک ایشان امید اصلی لایه های پیشرو جامعه برای موفقیت در مقابل رقبای خود و پیشبرد هرچه بیشتر اهداف اصلاحات خواهند بود.

از سوی دیگر نیازی به گفتن نیز نیست که احتمال تائید صلاحیت شدن آقای نوری توسط شورای نگهبان فعلی بسیار ضعیف و نزدیک به غیر ممکن میباشد. اما این عدم احتمال را نبایست دلیلی برای بی فایده بودن کاندیداتوری ایشان دانست، بلکه بر عکس درست به همین دلیل است که کاندیداتوری آقای نوری چالشی پرثمر را برای نظام سیاسی جمهوری اسلامی به ارمغان خواهد آورد.

نامزد شدن عبدالله نوری به دلیل اقبال عمومی از ایشان شورای نگهبان و نظام را در مقابل امتحانی به شکل یک دو راهی قرار خواهد داد که یک راه آن عمل کردن به قول های اخیرآیت الله خامنه ای در مورد باز بودن صحنه انتخابات برای افکار و هویتهای گونه گون و آزادی انتخاب توسط مردم خواهد بود، و راه دیگر آن بازگشتی بسیار واضح و پر خرج به عکس العمل متصلب و بسته در قبال منتقدین حتی از نوع «خودی».
Balatarin

۱۳۸۸ فروردین ۱۷, دوشنبه

موسوی: من برای کاندیدا شدن از رهبری نظر نخواسته ام



مصاحبه مطبوعاتی اخیر میر حسین موسوی حاوی نکات بسیار مهمی بود. اما از آنجا که
شیوه سخن گفتن اقای موسوی تا حد بسیار زیادی مشمول عبارت "عاقلان را اشارتی کافیست" میشود، شاید بد نباشد به مرور سخنان وی را شکافت و اشارات آن را استخراج کرد. البته ناگفته نماند که به نظر من این مینیمالیسم گفتاری آقای موسوی تنها یک مدل دفاعی دیپلماتیک و یا حتی یک شگرد انتخاباتی نیست بلکه به نظر میرسد منعکس کننده جنبه مهمی از شخصیت ایشان باشد -همان جنبه ای که در کمپین انتخاباتی ایشان هم به روشنی حاضر است، و همان جنبه ای که میتوان در نقاشی های ایشان نیز یافت (بله، نقاشی که در سمت چپ میبینید از کارهای ایشان است، برای دیدن کارهای دیگر از ایشان میتوانید اینجا را ببینید).

الان که مینویسم چند دقیقه ای بیشتر وقت ندارم، اینست که تدقیق در حرفهای اخیر اقای موسوی را برای فرصت بعدی میگذارم، اما فقط میخواستم عجالتا توجه تان را به یکی از اعلانات صریح و مهم ایشان جلب کنم، یعنی جائی که در پاسخ به خبرنگاری که از وی پرسید « آيا براي حضور در صحنه‌ انتخابات با مقام معظم رهبري مشورت كرده‌ايد؟»، ایشان بدون مغالطه و بدون تردید پاسخ داد، «خیر بنده با مقام معظم رهبري براي اعلام حضور مشورت نكردم» و فورا هم اضافه کرد «کار خلافی نکرده ام»!

سنت «مشورت با رهبری» پیش از اعلام حضور در انتخابات نه سنتی تازه است و نه موضوعی سبک، تا جائی که بخصوص در سالهای اخیر مقاله ها و بحثهای زیادی در همین مورد انجام گرفته است (برای مثال این مصاحبه ها را ببینید). حتی کاندیداهای سنگین وزن جناح اصلاح طلب مثل خاتمی و کروبی نیز خود را در مقامی نیافته اند که بتوانند دیدار و مشورت با رهبری قبل از اعلام کاندیداتوری خود را نادیده بگیرند، چه برسد به اینکه با چنین صراحتی اعلام کنند که احتیاجی به مشورت با رهبری احساس نکرده اند..

طبیعتا هنوز زود است تا بتوان از اینچنین برخورد هائی نتیجه های بزرگی گرفت، اما به قول معروف، سالی که نکوست از بهارش پیداست...

۱۳۸۸ فروردین ۱۵, شنبه

مروری بر حکایت سنگ صبور هدایت

قصه سنگ صبور را دو هفته پیش در کلاس فارسی خواندیم. همینطور که میخواندیم جلوی دانشجوها خجالت میکشیدم که این قصه نماینده افکار عامه مردم ایران باشه -که هست البته. از یکطرف توی دلم میگفتم کاش داستان دیگه ای براشون انتخاب کرده بودیم، ولی از طرف دیگه هم خوب متوجه بودم که اولا واقعیت رو نمیشه با گردوندن صورت یا بستن چشمها از میان برداشت، و ثانیا، هر داستان دیگه ایرانی رو هم که بگیری، اگر هم به این رک و راستی همین دیدگاه ها رو منعکس نکنه به هر حال یک کم که پوستش رو خراش بدی همین چیزها میزنه بیرون. قضیهٔ کوزه است و همان که در اوست.

شرح و بسط عمیق سنگ صبور کلی کار میبره خواه ناخواه، ولی حتی اگر یکی دوتا نکته ساده از جزئیات داستان رو هم فقط در نظر بگیریم عمق مسئله راحت معلوم میشه. مثلا تصویری که از «کولی» ها ارائه میشه، یا وضعیتی که زنها دارند توی این قصه.

کولی ها که یک گروه بی شکل و بی فردیت هستند که تنها مشخصه شان اینست که بیخانمانند و اهل جسمند و هوی و هوس (همیشه در حال سفرند و میآیند پشت دیوار "بار میاندازند" و "میزنند و میکوبند و میرقصند")، و به چه راحتی در ازای "پول و جواهر و لباس" دخترشان را هم به کنیزی میفروشند. تازه انهم نه حتی توسط پدر و مادر دختر، که اصلا وجود و فردیتی ندارند توی داستان، بلکه یک گروه بی شکل است و یک "سرکرده کولی ها" دارد، که خودش تصمیم میگیرد "چه بهتر از این!" و سر طناب را میبندد به کمر دختر بچه تا به کنیزی غریبه ای برود.

و وضعیت زن ها هم خودش روشنتر از آن است که لازم به شرح و تفسیر باشد. از فروش رفتن دختر کولی بگیر تا کنیزی بی چون و چرای فاطمه و از همه مهمتر محوریت جوان خوابیده که بیدار میشود تا بی چون و چرائی آقا و سرور هردوشان باشد. اصلا دلیل وجودی زن ها توی این داستان کلفت و کنیزی مردها رو کردنه، بعد هم بین خودشون دعواست که حالا کدومشون مستقیم کلفت آقا بشه و کدومشون بشه کلفت این یکی، و اینجا هم باز خیلی راحت وضعیت مشخصه که دختر کولی به هر حال باید زیر دست فاطمه باشه و تا وقتی این وضعیت درست نشده باشه دنیا داره روی محور غلط میچرخه.

ولی این وسط شاید جالب تر از همه این باشه که خوب به خاطر میارم سالها پیش هنوز ایران بودم که همین قصه رو خونده بودم ، و نه تنها احساس بدی بهم دست نداده بود، بلکه با خیال تخت و راحت دنبال استعاره ها و معنی و مفهوم های الگوریکش گشته بودم و به این فکر کرده بودم که اوه، چقدر صادق هدایت چیز یاد گرفته توی پاریس که برگشته اومده و ارزش عمیق یک داستان فولکلوریک که در چشم بقیه بی ارزش بوده رو تشخیص داده و کتابش کرده و اون رو، و فرهنگ ما رو، از گم شدن نجات داده و . . .

این قصه اما سر دراز دارد، و مطمئنم باز هم باز خواهم گشت به این حکایت منطق فرهنگی مان که در لابلای هزاران هزار داستان و شعر و مثل نهفته و منتظره که به بلوغ لازمه برسیم تا احساس نیاز کنیم به خود آگاه شدن و واکاوی اینهمه لایه لایه های تاریخ هزار تویمان . . . به هر حال به قول فردریک جیمیسون ناخودآگاه سیاسی هر ملتی در طی جنگهای خونین نامرئی بین همین کلمه های بی آزار نوشته شده.





داستان فولکلوریک (عامیانه) «سنگ صبور»، بازنویسی شده توسط صادق هدایت در سال ۱۳۲۰. این داستان اولین بار در مجموعه ای تحت نام «اوسانه» منتشر شد.


یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود، هر چه رفتیم راه بود، هر چه کندیم چاه بود، کلیدش دست سید جبار بود .

َیک مردی بود یک زن داشت، با یک دختر. این دختره را روزها می فرستاد به مکتب پیش ملاباجی. هر روز که می رفت مکتب، سر راه صدایی به گوشش می آمد که: «نصیب مرده فاطمه!»

اسم این دختر فاطمه بود. تعجب می کرد، با خودش می گفت: «خدایا، خداوندا، این صدا مال کیه؟» چیزی به عقلش نمی رسید. ترسش می گرفت. یک روز آمد به مادرش گفت: «ننه جون هر روز که از تو کوچه رد می شم یک صدایی به گوشم می آید که می گوید: نصیب مرده فاطمه!» آن وقت پدر و مادرش گفتند که ما می گذاریم و از این شهر می رویم. هر چه اسباب زندگی و خرت و خورت داشتند فروختند و راهشان را کشیدند و رفتند.

رفتند و رفتند تا به یک بیابانی رسیدند که نه آب بود و نه آبادانی نه گلبانگ مسلمانی. اینها تشنه شان شده بود، گشنه شان شده بود، هر چه نان و آب داشتند همه تمام شده بود. در آن نزدیکی دیوار یک باغ بزرگی دیدند که یک درهم داشت. گفتند که ما می رویم اینجا در می زنیم، یکی میآد آبی چیزی به همون میده.

فاطمه رفت در زد، فوراً در واز شد. تا رفت تو ببیند کسی هست یا نه؟ یک مرتبه در بسته شد و در هم غیب شد. انگاری که اصلاً در نداشت. مادر پدرش آنور دیوار ماندند و دختره توی باغ ماند. مادر و پدرش گریه و زاری کردند. دیدند فایده ای ندارد، گفتند: اینجا حالا شب میشه گاس باشه حیوانی و جک و جونوری بیاد، چرا بمانیم؟ تا تاریک نشده می رویم تا به یک آبادی برسیم. با خودشان گفتند: «اینکه می گفت نصیب مرده فاطمه شاید همین قسمت بوده! »

دختره آن طرف دیوار گریه و زاری می کرد، بیشتر گشنه اش شد و تشنه اش شد. گفت: بروم ببینم یک چیزی پیدا میشه بخورم. رفت مشغول گشت و گذار شد. دید یک باغ درندشتی بود با عمارت و دم و دستگاه رفت توی این اتاق، آن اتاق هر جا سر کرد دید هیچکس آنجا نیست. بالاخره از میوه های باغ یک چیزی کند و خورد. بعد رفت گرفت خوابید. فردا صبح زود بیدار شد باز رفت این ور و آن ور را سرکشی کرد، دید توی اتاقها فرش های قیمتی و همه چیز بود. دید یک حمام هم آن جا هست، رفت توی حمام سر و تنش را شست. تا ظهر کارش گردش بود. هیچکس را ندید. هر چه صدا زد کسی جوابش را نداد. باز رفت توی اتاق ها سر کرد. هفت تا اتاق تو در تو را گشت. دید تویش پر از خوراکیهای خوب، جواهر و همه چیز آنجا هست.

آنوقتش به اتاق هفتمی که رسید، درش را باز کرد، رفت تو اتاق دید یک نفر روی تختخوابی خوابیده. نزدیک رفت، پارچه را روی صورتش پس زد دید یک جوان خوشگلی مثل پنجه آفتاب آنجا خوابیده نگاه کرد دید روی شکمش مثل اینکه بخیه زده باشند سوزن زده بودند.

یک تیکه کاغذ دعا روی رف بالای سرش بود. ور داشت دید نوشته: هر کس چهل شب و چهل روز بالای سر این جوان بماند و روزی یک بادام و یک انگشدانه آب بخورد و این دعا را بخواند و به او فوت کند و روزی یک دانه از این سوزن ها را بیرون بکشد آن وقت روز چهلم جوان عطسه ای می کند و بیدار می شود.

دختره دعا را خواند و یک سوزن از شکمش بیرون آورد. چه دردسرتان بدهم سی و پنج روز تمام کار دختر همین بود که روزی یک بادام و یک انگشدانه آب بخورد و دعا بخواند و به آن جوان فوت کند و یک سوزن از شکمش بیرون بیاورد. اما از بس که بی خوابی کشیده بود و گشنگی خورده بود دیگر رمقی برایش نمانده بود. همین طور از خودش می پرسید: «خدایا، خداوندگارا، چه کنم؟ کسی نیست که به من کمک کند!» از تنهایی داشت دلش می ترکید.

یک مرتبه شنید از پشت دیوار باغ صدای ساز و تنبک بلند شد. رفت پشت بام دید یک دسته کولی آمده اند اونجا پشت دیوار بار انداخته اند، می زدند و می کوبیدند و می رقصیدند. دختر صدا کرد: «آی باجی، آی ننه، آی بابا، شما را به خدا یکی از این دخترهایتان را به من بدهید. من از تنهایی دارم دق می کنم هر چه بخواهید بهتان میدهم.» سرکرده کولی ها گفت: «چه از این بهتر بهتان می دهم اما از کجا بفرستیم راه نداریم.» دختره رفت یک طناب برداشت با مقداری پول و جواهر و لباس و آنها را آورد روی پشت بام و انداخت پایین برای کولی ها. آنها هم سر طناب را بستند به کمر دختر کولی و فاطمه کشیدش بالا.

دختره که آمد بالا فاطمه داد لباسهایش را عوض کرد، رفت حمام، غذاهای خوب بهش داد و گفت: «تو مونس من باش که من تنها هستم.» بعد سرگذشت خودش را برای دختر کولی نقل کرد. اما از جوانی که تو اتاق هفتمی خوابیده بود چیزی نگفت. خود دختره باز می رفت تو اتاق در را می بست دعا می خواند به جوان فوت می کرد. این دختر کولیه از بسکه حرامزاده بود می دید این دختره می رود توی اتاق در را روی خودش چفت می کند و یک کارهایی می کند شستش خبردار شد آنجا چیزی هست که دختره از او پنهان می کند. یک روز سیاهی به سیاهی این دختر رفت، از لای چفت در دید که فاطمه یک دعایی را بلند بلند خواند و مثل اینکه یک کارهایی کرد. دو سه روز دیگر هم رفت و گوش داد تا اینکه دعا را از بر شد.

روز سی و نهم [چهلم؟!] که فاطمه هنوز خواب بود صبح زود دختر کولیه بلند شد رفت در اتاق را باز کرد دید یک جوانی مثل پنجه آفتاب آنجا روی تخت خوابیده. دختره دعا را که از بر بود خواند، دید یک سوزن روی شکمش است آن را بیرون کشید، فورا تا کشید جوانه عطسه کرد، بلند شد نشست و گفت: «تو کجا، این جا کجا؟ آیا حوری، جنی، پری هستی یا آدمیزادی؟» دختر کولیه گفت: «من دختر آدمیزاد هستم.» جوان پرسید: «چطور به اینجا آمدی؟» دختر کولیه تمام سرگذشت فاطمه را از اول تا آخر به اسم خودش برای او نقل کرد و خودش را به اسم فاطمه جا زد و فاطمه را که خوابیده بود گفت کنیز من است.

جوان گفت: «خیلی خوب حالا می خواهی زن من بشوی؟» دختره گفت: «البته که می خواهم چه از این بهتر!»

آنها که مشغول صحبت و ماچ و بوسه بودند فاطمه بیدار شد دید که هر چه رشته بود پنبه شده، آه از نهادش برآمد. دستهایش را به طرف آسمان کرد گفت: «خدایا خداوندگارا تو سر شاهدی! همۀ زحمتهایی که کشیدم همین بود؟ پس آن صدایی که می گفت: نصیب مرده فاطمه، همین بود؟» بعد بی آنکه آره بگوید یا نه کلفت دختر کولیه شد، و دختر کولیه شد خانم و خاتون و فاطمه را فرستاد توی اشپزخانه.

جوانه فرمان داد هفت شبانه روز شهر را آیین بستند و دختر کولیه را گرفت. فاطمه هیچ چیز نمی گفت، کلفتی خانه را می کرد. تا اینکه زد و جوانه خواست برود سفر، وقتی خواست حرکت کند به زنش گفت: «دلت چه می خواهد تا برایت سوغاتی بیاورم؟» دختر کولیه گفت: «برای من یک دست لباس اطلس زری شاخه بیار.» بعد برگشت به طرف فاطمه گفت: «تو چی می خواهی که برایت سوغات بیاورم؟»

فاطمه گفت: «آقا جون من چیزی نمی خواهم جانتان سلامت باشد.» جوانه اصرار کرد، اونم گفت: «پس واسه من یک سنگ صبور و یک عروسک چینی بیاورید.»

جوانه شش ماه سفرش طول کشید. دختر کولیه هم هی فاطمه را کتک می زد و می چزاندش و او هم همه اش گریه می کرد.

جوانه از سفر برگشت و همه سوغاتی های زنش را خریده بود، اما سنگ صبور را یادش رفته بود. نگو تو بیابان که می آمد پایش خورد به یه سنگی فوراً یادش افتاد که دختر کلفته ازش سنگ صبور خواسته بود. با خودش گفت: «خوب، این دختره گفته بود، اگر برایش نبرم بد است.» برگشت رفت توی بازار پرسان پرسان یک نفر دکاندار را پیدا کرد که گفت من یکی برایتان پیدامی کنم. فردا که برگشت آن را بخرد دکاندار ازش پرسید: «کی از شما سنگ صبور خواسته؟» جوان گفت:« تو خانه مان یک کلفت داریم از من سنگ صبور و عروسک چینی خواسته.»

دکاندار گفت: «شما اشتباه می کنین این دختر کلفت نیست.»

جوانه گفت: «حواست پرت است، من می گویم کلفت من است.»

دکاندار گفت: «ممکن نیست، خیلی خوب حالا این را می خری یا نه؟»

جوان گفت: «بله می خرم.»

دکاندار گفت: «هر که سنگ صبور می خواد معلوم میشه که درد دل داره حالا که رفتی سنگ صبور را به دختر دادی کارهای خانه را که تمام کرد می رود گوشه دنجی می نشیند و همه سرگذشت خودش را برای سنگ نقل می کند، بعد از آنکه همه بدبختی های خودش را بیان کرد می گوید:
سنگ صبور، سنگ صبور
تو صبوری، من صبورم
یا تو بترک یا من می ترکم
آن وقت باید بروی تو اتاق کمر او را محکم بگیری اگر این کار را نکنی او می ترکد و می میرد.»

چه دردسرتان بدهم، جوان همان کاری که او گفته بود کرد و سنگ و عروسک چینی را به دختر کلفته داد. همین که کارهایش تمام شد رفت آشپزخانه را آب و جارو کرد یک شمع روشن کرد و کنج آشپزخانه گذاشت. سنگ صبور و عروسک چینی را هم جلو خودش گذاشت و همه بدبختی های خودش را از اول که چطور سر راه مکتب صدایی بغل گوشش می گفت «نصیب مرده فاطمه»، بعد فرارشان، بعد بی خوابی و زحمت هایی که کشید، بعد کلفتی و زجرهایی که تا حالا کشیده بود همه را برای آنها نقل کرد آن وقت گفت:
سنگ صبور، سنگ صبور
تو صبوری، من صبورم
یا تو بترک یا من می ترکم

همین که این را گفت فوری جوان در را باز کرد رفت محکم کمر فاطمه را گرفت و به سنگ صبور گفت: «تو بترک.» سنگ صبور ترکید و یک چکه خون ازش بیرون جست. دختره غش کرد و جوان او را بغل زد و نوازش کرد و ماچ و بوسه کرد، برد توی اتاق خودش خوابانید.

فردا صبح فرمان داد گیس دختر کولی را به دمب قاطر بستند و هی کردند میان صحرا. بعد داد هفت شبان و روز شهر را چراغانی کردند و آیین بستند و فاطمه را عروسی کرد و بخوشی و شادی با هم مشغول زندگی شدند.

همان طور که آنها به مرادشان رسیدند شما هم به مراد خودتان برسید!

قصۀ ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید.