۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

این جنبش به رهبر نیاز ندارد، اما به مدیر چرا -و میر حسین مدیر بسیار خوبی است

میر حسین موسوی فردی است که در حال حاضر در موقعیت بسیار خوبی برای مدیریت جنبش قرار دارد، و من به همه مان توصیه میکنم که پشت او جمع شویم و از او حمایت کنیم. اما در عین حال بایستی توجه داشت که تفاوت زیادی هست بین مدیریت و رهبری، و من میرحسین موسوی را به عنوان یک مدیر جنبش مردمی میشناسم و میخواهم، و نه رهبر آن.

این جنبش «رهبر» نه دارد و نه لازم دارد، و نه گمان میکنم امثال من هرگز دیگر قبول خواهند کرد مفهوم «رهبری» در شکل سنتی آن را. در واقع شخصا توصیه ام به آنهایی که رهبری میخواهند این خواهد بود که بایستی برگردند به جمهوری اسلامی و ولایت فقیه، یا حتی سلطنت مشروطه و پادشاهی -هر کدامشان که با روحیاتشان بیشتر جور است.

اما ما (و وقتی میگویم «ما» منظورم خودم هست و کسانی که مثل من فکر میکنند) به دنبال آزادی و دموکراسی و برابری هستیم، و در آن مسیر تنها «رهبرمان» تفکر و خرد جمعی مان است، که نهایتا در قالب یک سری اصول و قوانین تجسم خواهد یافت.

به عبارت دیگر، تنها رهبری که میتواند در سیستم سیاسی که من و امثال من خواستار برقراریش هستیم به قدرت برسد، یک «کتاب» است، «قانون» است، آن هم قانونی که از متن و بطن تفکر جمعی ما متنزع شده باشد. قانون تنها کسی است که میتواند شایستهٔ رهبر شدن بر ما باشد.

ما هیچ فردی را به «رهبری» خود قبول نخواهیم کرد، اما در حال حاضر به دنبال مدیر خوبی برای جنبشمان میگردیم، و میر حسین موسوی بهترین کاندیدا برای آن شغل است.


۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه

ساندی تلگراف افشا کرد: امضای قرارداد محرمانه بین جمهوری اسلامی و زیمبابوه برای تبادل نفت در مقابل اورانیوم


به گزارش هفته نامهٔ «ساندی تلگراف»، به نقل از یک منبع در دولت زیمبابوه، جمهوری اسلامی اخیرا قرارداد محرمانه ای با زیمبابوه منعقد کرده است که به جمهوری اسلامی اجازه حفاری ذخایر دست نخوردهٔ اورانیوم آن کشور را میدهد.

طبق خبر این هفته نامه قرارداد فوق در ماه گذشته هنگام سفر «دیدیموس موتاسا - Didymus Mutasa»، یکی از دستیاران ارشد رابرت موگابه به تهران امضا شد. رابرت موگابه، دیکتاتور و رئیس جمهور خود-خوانده و مادام العمر زیمبابوه، که بیش از سی سال است بر آن کشور حکمرانی میکند، در سالهای اخیر با مشکلات اقتصادی گسترده ای روبرو بوده است، و بخصوص مشکلات انرژی و سوخت از مسائل اساسی اقتصاد زیمبابوه میباشند. موگابه با عقد این عهدنامه قبول کرده است که در قبال دریافت نفت از ایران، اجازه انحصاری دسترسی و حفر معدنهای اورانیوم کشور زیمبابوه را به جمهوری اسلامی بسپارد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

دانشمند عربستانی: پیشاب شتر سرطان را درمان میکند


روزنامه عربستانی «سعودی گازت» در خبری نوشته است که دکتر «فاتن عبدالرحمن خورشید» طی آنچه که به گفته این روزنامه «یکی از بزرگترین دستاوردهای ملی عربستان در زمینه علمی» محسوب میشود، پس از هفت سال مطالعهٔ پیشاب شتر متوجه شده است که این مایع سرطان را درمان میکند.

خانم عبدالرحمن خورشید، که در «دانشگاه ملک عبدالعزیز» واقع در جده به تحقیق اشتغال دارد، در مصاحبه ای با «سعودی گازت» گفت، «من پزشک نیستم، من یک دانشمند هستم و برای این تحقیق از توصیه پزشکی حضرت محمد (ص) الهام گرفته ام.»

وی سپس اضافه کرد، «این درمان یک اختراع نیست، بلکه چیزی است که از پیغمبرمان به جا مانده است. حدیثی که توسط البخاری (۲۸۵۵) و مسلم (۱۶۷۱) نقل گردیده است به این شرح است که عده ای مسافر به مدینه آمده بودند و دچار تورم شکم شدند. حضرت رسول (ص) به آنها توصیه کرد تا شیر و شاش شتر را مخلوط کنند و بخورند، و وقتی اینکار را کردند حالشان خوب شد. تورم شکم میتواند مربوط به بیماری جگر یا به دلیل سرطان باشد.» این روزنامه میافزاید، «دکتر عبدالرحمن خورشید نسبتهای دقیقی از شاش و شیر را با پیروی از دستورالعمل موجود در حدیث برای تهیه داروی خود ترکیب میکند.»

این خبر در پایان همچنین از قول دکتر عبدالرحمن خورشید به خوانندگان مژده میدهد که «در صدد تولید ضماد، کپسول، شربت، شامپو، ژل، و صابون هائی از شاش شتر برای مقابله با انواع مرضها هستیم.»

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

چرا خوشحالم که جنبش سبز به نتیجهٔ سریع نرسید


شاید شرح روشن و مستقیم آن کمی مشکل باشد، آنهم در چند خط یک وبلاگ، اما قصدم این است که توضیح‌ بدهم چرا باید خوشحال باشیم که جنبش سبز در طی یک سالی که گذشت به نتیجه سریعی مثل برطرف کردن ولایت فقیه یا حتی مقهور کردن کودتا نرسید.
خلاصهٔ حرفم این است که اگر جنبش سبز موفق شده بود مثلا احمدی نژاد را حذف و یا حتی ولایت فقیه را عوض یا حذف کند، نتایج چنین تغییری در دراز مدت فایده چندان زیادی به حال ایران نداشت، و چه بسا مثل انقلاب ۵۷، اولا دستاوردهایش به سرعت توسط یک گروه بسیار «معتقد» و کمابیش مذهبی «مال خود» میشد، و ثانیا سیستمی که جانشین آن میگشت از خودآگاهی و مبنای تحلیلی/عقلی کافی برخوردار نبود که بتواند محمل تغییراتی چندان عمیق و ساختاری در مدل حکومتی جامعه ایران (یعنی مدل مبتنی بر مرکز محوری و پدر سالاری) گردد، و در دراز مدت همان افکار سنتی را در قالبی معاصر بر جامعه مستولی میکرد که در واقع مسئله ای بسیار پیچیده تر هم میبود، چون همانطور که جمهوری اسلامی با پیچیدن دیکتاتوری در پوسته یا ماسک مذهب کار مبارزه و مقابله با دیکتاتوری را بسیار مشکلتر کرده بود، این مدل جدید هم با پیچیدن دیکتاتوری در پوسته و ماسک دموکراسی (نیمه دموکراسی به شیوه اصلاح‌ طلبان، البته) کار مبارزه با دیکتاتوری را برای ما دهها بار مشکلتر میکرد.

دلایل و شهود فراوانند، و من هم بسیار اهمیت دارد برایم که به مرور زمان به آنها بپردازم. اما اجازه بدهید برای نمونه حرفهایم را فعلا از طریق اشاره به یک حکایت بسیار کوچک و ساده عرض کنم، یعنی موضوعی که نیک آهنگ کوثر به آن تحت عنوان پدیدهٔ «سبز اللهی ها» اشاره و گلایه کرد، و ارتباط نزدیکی که وجود دارد بین این مفهوم مورد گلایهٔ نیک آهنگ و یکی از مسائل اساسی روانشناسی اجتماعی جامعه ایران، یعنی پدیده ای که در گفتمان معاصرمان تحت عنوان «ذوب شدن» مطرح‌ میشود.

همانطور که خیلی از دوستان در جریان هستند، کلمه و موضوع «سبزاللهی» ها مدتی پیش در یک پست در بالاترین توسط نیک آهنگ کوثر استفاده شد [که آدرس آن را الان ندارم. ضمنا بعد از انتشار این متن دو نفر از دوستان خواننده نیز تذکر داده اند راجع به تاریخچهٔ این کلمه، یکی گفته که این کلمه اول بار توسط هادی خرسندی استفاده شده و دیگری آن را منسوب دانسته به امید حبیبی نیا - از هردو دوست عزیز متشکرم، و از آنجایی که این لغت آنچنان مهمی نیست که شناخت سازنده اولیه اش اهمیت چندانی داشته باشد اجازه میخواهم این سئوال را باز بگذاریم و رد شوم]، و مدتی بعد از طریق یک متنی به قلم خود نیک آهنگ کوثر تحت عنوان «مشکل ژنتیکی بعضی سبز اللهی ها» بر سر زبانها افتاد و موضوع بحث شد. نیک آهنگ به درستی و فراست در آن متن به تشابه رفتاری بخشی از افراد فعال در جنبش سبز با رفتاری اشاره کرده بود که در روزهای انقلاب بسیار شایع بود و بعد ها هم جریان دائمی شد در لایه های گسترده ای از جامعه، خصوصا لایه های کم سواد تر و مذهبی تر و بخصوص آن دسته از مذهبیون که طرفدار و پیرو روحانیون حکومتی و بعدها احمدی نژاد بودند. همان جریانی که از آن معمولا به نام پدیدهٔ «ذوب شدن» نام برده میشود.

پدیده ذوب شدن پدیده ای است که حقیقتا شایسته تامل و تحقیق و نوشتن بسیار است، و امیدوارم در روزهای پیش رو تعداد بیشتری از دوستان محقق به این پدیده بپردازند چرا که نشانه و نمادی بسیار اساسی است از روانشناسی فرهنگی ایران معاصر و میتواند موضوعی کلیدی در درک روند و پدیده انقلاب در ایران باشد. میشل فوکو یکی از متفکران مشهوری است که شخصا در سفرش به ایران با این پدیده روبرو شد و آن را تشخیص داد و از اهمیت آن نوشت، که چند روز پیش یکی از متنهای او در همین زمینه را ارائه کردم خدمتتان. فوکو در توصیف این پدیده ای که مواجه شده بود میگوید،
عملا به این میمانست که یک نوری آمده بود و در تک تک ایرانیها روشن شده بود و همه آنها را هم به طور همزمان در خودش غرق کرده بود...چیزی که ما در ایران مشاهده کرده ایم نتیجهٔ مثلا یکجور همکاری بین گروههای مختلف سیاسی و یا کوتاه آمدن طبقات از خواستهای خودشان نیست که مثلا از این خواست یا آن نیاز گذشت کرده باشند تا با هم متحد بشوند و با هم یک خواست مشترک را مطالبه کنند. به هیچ وجه اینطور چیزی نیست، بلکه یک اتفاق کاملا متفاوتی افتاده است. یک پدیده ای پیدا شده که تک تک یک ملت را در خودش غرق کرده...

البته گرچه مردم عملا نمونه های بارزی از این پدیده را به نمایش میگذاشتند (از قبیل دیدن عکس خمینی در ماه، و یا خود کشی های فردی و جمعی در دوران جنگ با عراق، و بسیاری نمونه های کوچک و بزرگ دیگر)، این پدیده در آن روزها هنوز اسم خاصی نداشت و فقط بعدها بود که، احتمالا با الهام از جمله ای از سید محمد باقر صدر، از مراجع بزرگ ایرانی شیعه ساکن نجف، ‏اصطلاح‌ «ذوب شدن» در میان پیروان ولایت فقیه رایج گردید. محمد باقر صدر که خود از مراجع معتقد به ولایت مطلقه فقیه محسوب میگردد، به مسلمانان چنین توصیه کرد: «ذوبوا في الامام الخميني کما ذاب هو في الإسلام»، یا «در امام خمینی ذوب شوید همانطور که وی در اسلام ذوب شده است».

همانطور که گفتم، موضوع و پدیدهٔ ذوب شدن پدیده ای بسیار وسیع و مهم است که نمیتوان بحث آن را در قالب یک وبلاگ گنجانید، پس اجازه بدهید به همین مختصر اشاره کنیم که آنچه که نیک آهنگ با آن برخورد کرده است و از آن به نام پدیده «سبز اللهی» یاد کرده است در واقع جلوه ای از همین پدیدهٔ تاریخی فرهنگ ایرانی است که نه تنها وجود خارجی دارد، بلکه ریشه هایش هم عمیق و اساسی هستند، و تنها زمانی میتوان به متحول شدن یا از میان رفتن این پدیده امید داشت که کل ساختار تجربهٔ فردی یا به قول خارجی ها تجربه سوبژکتیو فرهنگی در جامعه ما به نحوی اساسی دگرگون شده باشد. از یک طرف، خبر خوب این است که جنبش سبز و اتفاقاتی که در آن افتاد نشانه هایی عملی هستند از چنین دگرگونی و تغییراتی که در بطن تجربه «انسانی» جامعه ما در حال اتفاق افتادن هستند، اگرچه از طرف دیگر خبر نه چندان امیدوار کننده این است که این تغییرات سالها و دهه های زیادی است که در حال انجام هستند، و همانطور که دیده میشود سرعتی دارند که تنها با بردارهای تاریخی قابل سنجش است، و بنا بر این چه بسا سالهای دراز دیگری نیز در پیش داشته باشیم که این حرکت یخچالی بدون منجر شدن به تغییرات اساسی در صورت جامعه به خزش بطئی خود در زیر پوستهٔ یخ و برف ادامه دهد.

پس به عبارت دیگر، پدیده ذوب شدن نه پدیده ای جدید است، و نه چیزی است که به همین سادگی بتواند از میان برداشته شود، و بنا بر این اینکه بسیاری از مردم ما اگر به هر دلیل نتوانند جمهوری اسلامی و سرانش را، از قبیل خامنه ای، هاشمی، یا رفسنجانی و غیره به عنوان ظرفی برای ذوب شدن خودشان مورد استفاده قرار دهند، خواه ناخواه به انتخابها یا بهتر بگویم، به ظرف های «بعدی» روی خواهند آورد، که در حال حاضر همان موسوی و خاتمی یا کروبی باشند. نیک آهنگ از این پدیده گله میکرد.

اجازه بدهید این متن را بیشتر از این طولانی نکنم و همینجا تمام کنم حرفم را، با برگشت به این نکته که شاید واقعا جای خوشحالی باشد که جنبش سبز به سادگی و سرعت نتوانست سیستم کودتا و احمدی نژاد و ولایت فقیه را شکست بدهد، چرا که هر سیستم و مدلی که در حال حاضر و به این سرعت بخواهد جایگزین اینها بشود، بدون شک از ضعف و بیماری های بسیاری رنج خواهد برد که میتواند در دراز مدت تبدیل به مسائلی سنگین و خطرناک بشوند، درست همانطور که انقلاب زیبای ۵۷ که هدفی به جز سرنگونی دیکتاتوری و دستیابی به آزادی و استقلال و جامعه ای عدالت محور در سر نداشت، اکنون پس از سی سال تبدیل شده است به هیولایی چنین زشت و خون آلود که دست دیکتاتوری شاه را از پشت بسته است، چرا که مهر تایید آن انقلاب را بر پیشانی دارد.

اگر امروز جنبش سبز موفق شده بود تا جمهوری اسلامی را شکست بدهد و به جایش رهبران جدیدی از میان اصلاح طلبان را به مسند بنشاند، بدون شک ظرف چند سال کوتاه اصلاح‌ طلبان با دیدگاههای عمیقا مذهبی و سنتی خودشان تبدیل به لولو و دیکتاتورهای جدیدی میشدند که باز آزادی های مردم را به نام های مختلف سلب میکردند و در ها و پنجره ها را بر فکر و تن مردم به بهانه های مختلف میبستند. پس خوشحال باشیم که جنبش سبز به خط پایان نرسید و به جای آن به این روز رسیده ایم که با تکیه بر دستاوردهای بزرگ و مهم جنبش سبز اکنون به این فکر باشیم که چه بیماریهای دیگری در جامعه دین و دیکتاتوری زده مان باید درمان شوند پیش از آنکه این جامعه بتواند پذیرای دموکراسی و آزادی راستین برای تک تک اعضای خود باشد.



۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

شعار جنبش سبز، آزادی و «عدالت» یا آزادی و «برابری»؟



با احترام کامل به جناب موسوی، و اعلام اینکه من در حال حاضر از معتقدان به گردهمآیی در پشت سر ایشان هستم، معتقدم بهتر است کلمه «عدالت» در شعاری که اخیرا ایشان برای جنبش سبز ارائه کرده اند (آزادی، عدالت) یا با کلمهٔ «برابری» جایگزین گردد، و یا در کنار و بعد از آن به کار رود (آزادی، برابری، عدالت).

اگرچه هردو مفهوم برابری و عدالت مفاهیمی پیچیده هستند که بحث کامل و مفید آنها شاید تنها از متخصصان فلسفهٔ حقوق و سیاست ساخته باشد، اما حتی در سطحی نه چندان عمیق میتوان استدلال کرد که برابری ممکن است مفهومی مفید تر و روشن تر برای شعار شدن در جنبش مردمی ما باشد. بنا بر این، با توجه به توضیحاتی که در زیر میآید، من ترجیح میدهم به جای عدالت از «برابری» استفاده کنیم، اگرچه از دوستان دعوت میکنم تا اگر با استدلال من مخالفند یا در آن نقص و یا اشتباهی میبینند لطف کنند و اشاره کنند تا موضع خودم را تعدیل یا تصحیح‌ کنم.

دلیل سادهٔ اینکه معتقدم «برابری» شعاری شایسته تر از «عدالت» میباشد این است که عدالت مفهومی اخلاقی و انتزاعی است که از یکسو ظرفی با محتوای ثابت نیست، و از سوی دیگر به دلیل همان کیفیت عدم ثبات، به راحتی قابل سوء استفاده توسط صاحبان قدرت میباشد.

«عدالت» مفهومی با محتوای ثابت نیست، چرا که این مفهوم همیشه و تنها «در متن»، و با رجوع به یک سیستم اخلاقی و قدرتی خاص قابل تعبیر میباشد، و بنا بر این با تغییر آن ساختار، مفهوم و معنای عملی عدالت نیز تغییر میکند. کما اینکه مثلا در سیستم اخلاق و قدرت و قانون اسلامی، اینکه زن یک دوم مرد حق ارث داشته باشد عین «عدالت» محسوب میشود، حال آنکه چنین مفهومی در اغلب سیستمهای اخلاقی و قانونی دنیای حال حاضر با هیچ میزان عقلی و عرفی جور در نمیآید و قابل قبول نیست.

اما از سوی دیگر، و به دلیل همین شناور بودن مفهوم عدالت، این معنا همیشه و به راحتی مورد سوء استفاده صاحبان قدرت قرار گرفته و میگیرد. مثلا توجه کنید که دولت احمدی نژاد نیز یکی از محورهای عمل خود را، ازهمان روزهای آغاز، اجرای «عدالت» اعلام کرده بود و هنوز نیز همان ادعا را دارد، و دلیل اینکه نمیتوان در یک بحث منطقی دولت احمدی نژاد یا معتقدان به بر حق بودن وی را به باطل بودن این ادعای وی قانع کرد این است که با توجه به سیستم اعتقادی/اخلاقی که ایشان به ان معتقد هستند، رفتارها و تصمیمات سیاسی و اجتماعی دولت احمدی نژاد عین عدالت محسوب میشوند.

مفهوم «برابری»، اما، مفهومی است که بسیار ساده تر خود را به قضاوت علمی و محاسبه یا به قول معروف بررسی «ابژکتیو» میسپارد. برابری، آنچنان که در بحثهایی به قدمت قرون شرح و بسط شده، به مفهوم اطلاق یکسان قوانین به تمام اعضای یک جامعه و عدم وجود هرنوع تبعیض و تفاوت به هر دلیل، در مقابل قانون است. به عبارت دیگر، اگر مثلا موضوع برابری را به مثال زنان و سهم ارث اطلاق کنیم میبینیم که هیچ تعبیر و تعریف و تحریفی نمیتواند ادعا کند که زنی که یک دوم برادرش از پدر میراث میرد با آن برادر «برابر» است.

همانطور که عرض شد هردوی این مفاهیم البته میتوانند بسیار پیچیده و غامض شوند، بخصوص اگر گیر فلاسفه و یا سیاستمداران بیافتند، اما اجازه بدهید به همین بحث سطحی قناعت کنم و این توصیه را تکرار، که ضمن احترام کامل به جناب میرحسین موسوی، و ضمن اعلام اینکه من در حال حاضر از معتقدان به گردهمآیی در پشت سر ایشان هستم، معتقدم بهتر است کلمه «عدالت» در شعاری که اخیرا ایشان برای جنبش سبز ارائه کرده اند را با کلمهٔ «برابری» جایگزین یا در کنار آن استفاده کنیم.

فوکو در ایران چه دیده بود؟



میشل فوکو (Michel Foucault)، متفکر، تاریخدان و تئوریسین فرانسوی به ندرت از سیاست روز میگفت. اما انقلاب ایران در اواخر دهه هفتاد میلادی استثنای غریبی از این عادت وی گشت، تا جایی که در سال انقلاب، فوکو چند بار به ایران مسافرت کرد تا از نزدیک وقایع جاری را تجربه و لمس کند، و سپس در فرانسه هم به دیدار خمینی رفت تا از نزدیک با وی صحبت کند.

گفتنی ها بسیارند در مورد فوکو و دیدگاههایش نسبت به آنچه که در ایران در حال اتفاق افتادن بود، و من قصد ورود به این مبحث پر بحث را ندارم، اگرچه میخواهم بخشهایی از صحبتهای فوکو را برایتان ترجمه و نقل کنم که در واقع در قلب این بحثها واقع میشود. اما من این متن را نه به دلایل فوق، بلکه برای این انتخاب کرده ام که احساس میکنم نه تنها برداشتی دقیق از یک جنبهٔ بسیار مهم از آنچه که در انقلاب ۵۷ اتفاق افتاد (ذوب شدن مردم در یک تجربهٔ دینی) به دستمان میدهد، بلکه میتواند برای برخی از سئوالاتمان در مورد انقلاب حال حاضر نیز بسیار مفید باشد. نمیدانم چطور میتوانم این بحث را بدون نوشتن یک متن طولانی ارائه کنم. شاید بهترین راه این باشد که فعلا فقط خود متن ترجمه شده را ارائه کنم و بعد در یک فرصت دیگر به حرفهای خودم راجع به فایده و ربط این صحبتهای فوکو بپردازم.

صحبتهای فوکو در یک مصاحبه با دو نویسنده فرانسوی به نامهای کلر بریر (Claire Brière) و پیر بلانشت (Pierre Blanchet) انجام شده اند، و به صورت بخشی از یک کتاب در مورد ایران توسط این دو نویسنده در همان سال (۱۹۷۹) چاپ شد. کتاب فوق بانام «ایران:‌ انقلاب به نام خدا - Iran: la revolution au nom du Dieu» چاپ شد، و مصاحبه فوکو در بخشی از آن کتاب تحت عنوان «روح‌ یک دنیای بی روح - L’esprit d’un monde sans esprit» منتشر گردید.

متن زیر را من از ترجمه انگلیسی کتاب به فارسی برگردانده ام. عذر میخواهم از اینکه دسترسی راحت به متن انگلیسی با تنبلی و بی صبریم همراه شد و موجب شد نروم متن فرانسوی را پیدا و برای ترجمه استفاده کنم. ضمنا توجه خواهید کرد که متن زیر ترجمه کامل نیست، بلکه شامل گزیده هایی است که بیشتر به سئوالات ذهن خودم بخصوص در رابطه با طبیعت انقلاب ۵۷ و نیز مسائل مربوط به انقلاب کنونی مربوط میشوند.

ضمنا اگر اشکالات و اشتباهاتی در ترجمه یا تایپ مطلب دیدید از تذکر شما بسیار متشکر خواهم شد.




Pierre Blanchet:
In comparative terms, it may well be that our own economic difficulties are greater than those in Iran at the time .



Foucault:
Perhaps . Yet, whatever the economic difficulties, we still have to explain why there were people who rose up and said : we' re not having any more of this. In rising up, the Iranians said to themselves - and this perhaps is the soul of the uprising: " Of course, we have to change this regime and get rid of this man, we have to change this corrupt administration, we have to change the whole country, the political organization, the economic system, the foreign policy. But, above all, we have to change ourselves . Our way of being, our relationship with others, with things, with eternity, with God, etc . , must be completely changed and there will only be a true revolution if this radical change in our experience takes place . " I believe that it is here that Islam played a role . It may be that one or other of its obligations, one o r other of its codes exerted a certain fascination . But, above all, in relation to the way of life that was theirs, religion for them was like the promise and guarantee of finding something that would radically change their subjectivity . Shiism is precisely a form of Island that, with its teaching and esoteric content, distinguishes between what is mere external obedience to the code and what is the profound spiritual life; when I say that they were looking to Islam for a change in their subjectivity, this is quite compatible with the fact that traditional Islamic practice was already there and already gave them their identity; in this way they had of living the Islamic religion as a revolutionary force there was something other than the desire to obey the law more faithfully, there was the desire to renew their entire existence by going back to a spiritual experience that they thought they could find within Shi'ite Islam itself. People always quote Marx and the ,-" pium of the people. The sentence that immediately preceded that statement and which is never quoted says that religion is the spirit of a world without spirit. Let' s say, then, that Islam, in that year of 1978, was not the opium of the people precisely because it was the spirit of a world without a spirit .

[ . . . ]

One day all this will become, for historians, a rallying of the upper classes to a popular, left-wing movement, etc. That will be an analytical truth. I believe it is one of the reasons why one feels a certain unease when one comes back from Iran and people, wanting to understand, ask one for an analytical schema of an already constituted reality.

[ . . . ]


There will come a moment when the phenomenon that we are trying to apprehend and which has so fascinated us - the revolutionary experience itself - will die out. There was literally a light that lit up in all of them and which bathed all of them at the same time . That will die out. At that point, different political forces, different tendencies will appear, there'll be compromises, there'll be this or that, I have no idea who will come out on top and I don't think there are many people who can say now . It will disappear. There'll be processes at another level, another reality in a way. What I meant is that what we witnessed was not the result of an alliance, for example, between various political groups . Nor was it the result of a compromise between social classes that, in the end, each giving into the other on this or that, came to an agreement to claim this or that thing. Not at all. Something quite different has happened . A phenomenon has traversed the entire people and will one day stop . At that moment, all that will remain are the different political calculations that each individual had had in his head the whole time . Let' s take the activist in some political group . When he was taking part in one of those demonstrations, he was double: he had his political calculation, which was this or that, and at the same time he was an individual caught up in that revolutionary moment, or rather that Iranian who had risen up a gainst his king. And the two things did not come into contact, he did not rise up against his king because his party had made this or that calculation .



Claire Brière:
Then, on the contrary, for it would not be honest to be silent about it, it must be said that when I, an individual, a foreign journalist, a woman, was confronted by this oneness, this common will, I felt an extraordinary shock, mentally and physically. It was as if that oneness required that everyone conform to it. In a sense, it was woe betide anyone who did not conform . We all had problems of this kind in Iran . Hence, perhaps, the reticence that people often feel in Europe . An uprising is all very fine, yes, but . . .

Foucault:
There were demonstrations, verbal at least, of violent anti-semitism. There were demonstrations of xenophobia and directed not only at the Americans, but also at foreign workers who had come to work in Iran .


Pierre Blanchet:
This is indeed the other side of the unity that certain people may find offensive. For example, once, one of our photographers got punched in the face several times because he was thought to be an American. "No, I'm French," he protested. The demonstrators then embraced him and said: "Above all, don't say anything about this in the press." I'm thinking, too, of the demonstrators' imperious demands: "Make sure you say that there were so many thousand victims, so many million demonstrators in the streets . "


Claire Brière:
That' sanother problem: it's the problem of a different culture, a different attitude to the truth . Besides it's a part of the struggle . When your hands are empty, if you pile up the dead, real and imaginary, you ward off fear, and you become all the more convincing.



Foucault:
They don't have the same regime of truth as ours, which, it has to be said, i very special, even if it has become almost universal. The Greeks had their own. The Arabs of the Mahgreb have another. And in Iran it is largely modelled on a religion that has an exoteric form and an esoteric content. That is to say, everything that is said under the explicit form of the law also refers to another meaning. So not only is saying one thing that means another not a condemnable ambiguity, it is, on the contrary, a necessary and highly prized additional level of meaning. It's often the case that people say something that, at the factual level, isn't true, but which refers to another, deeper meaning, which cannot be assimilated in terms of precision and observation

[ . . . ]

What has given the Iranian movement its intensity has been a double register. On the one hand, a collective will that has been very strongly expressed politically and, on the other hand, the desire for a radical change in ordinary life . But this double affirmation can only be based on traditions, institutions that carry a charge of chauvinism, nationalism, exclusiveness, which have a very powerful attraction for individuals . To confront so fearsome an armed power, one mustn't feel alone, nor begin with nothing. Apart from the problem of the immediate succession to the Shah, there is another question that interests me at least as much: will this unitary movement, which, for a year now has stirred up a people faced with machine-guns, have the strength to cross its own frontiers and go beyond the things on which, for a time, it has based itself. Are those limits, are those supports going to disappear once the initial enthusiasm wanes, or are they, on the contrary, going to take root and become stronger? Many here and some in Iran are waiting for and hoping for the moment when secularization will at last come back to the fore and reveal the good, old type of revolution we have always known . I wonder how far they will be taken along this strange, unique road, in which they seek, against the stubbornness of their destiny, against everything they have been for centuries, "something quite different. "

پیر بلانشت:
[بحث به این موضوع رسیده است که دولت شاه در چند سال آخر با مشکلات اقتصادی مواجه بوده است] در مقام مقایسه شاید بشود گفت حتی مسائل اقتصادی خود ما [در فرانسه] از مسائل ایران بزرگتر بودند.

فوکو:
بعید نیست. و تازه مشکلات اقتصادی [در ایران] هرچقدر هم بزرگ بوده باشند، باز ما با این مشکل روبرو هستیم که توضیح‌ بدهیم چرا یک مردمی برپاخاستند تا بگویند «ما بیشتر از این تحمل نخواهیم کرد»؟ ایرانیها با قیام خودشان در واقع به خودشان گفتند، «البته! ما باید این رژیم را عوض کنیم و از شر این مرد [شاه] خلاص بشویم، ما باید این دولت فاسد شده را عوض کنیم، ما باید کل کشور را عوض کنیم، نظام سیاسیش را، نظام اقتصادیش را، سیاست خارجیش را. اما پیشتر و بیشتر از همه، ما باید خودمان را عوض کنیم. چگونگی«بودنمان» را باید عوض کنیم، روابطمان با دیگران را باید عوض کنیم، روابطمان با اشیاء، با ابدیت، با خدا و غیره، اینها همه باید کاملا عوض بشوند، و تنها اگر بتوانیم چنین تغییر رادیکالی در وجود خودمان انجام بدهیم است که میتوانیم انقلابی داشته باشیم.»

به عقیده من اصل قیام آنها را همین خواست تشکیل میدهد، و درست در همین رابطه است که اسلام نقش خودش را بازی کرده است. درست است که چه بسا یکی دوتا از واجبات و قوانینش هم ممکن است در نظر مردم مفید و جالب آمده باشد، اما از همه مهمتر در رابطه با نوع زندگی که میزیستند بود که اسلام اهمیت پیدا کرد. دین و مذهب برای ایرانیان تبدیل شد به یک «قول»، یک امید و یک تضمین که به چیزی دست خواهند یافت که تجربهٔ زیستن در دنیا به عنوان یک انسان را برای آنها از ریشه عوض خواهد کرد.

مذهب شیعه دقیقا نوعی جزیره شد که با تعالیم و تعابیرش فرق میگذارد بین آنچه که تنها یکنوع تسلیم صوری به قوانین است، و یک زندگی عمیق معنوی.

البته وقتی من میگویم آنها از اسلام توقع یک تغییر در تجربه انسان بودنشان را داشتند، این با این واقعیت که تعالیم سنتی اسلامی از قبل هم در زندگی روزمره آنها وجود داشته و هویت آنها را تعریف میکرده تعارضی ندارد. این رابطه جدیدی که آنها با اسلام به عنوان یک نیروی انقلابی ایجاد کردند یک چیز جدیدی داشت که متفاوت بود با صرف تدین و پیروی خالصانه تر از دستورات و قوانین مذهبی. آنها امیدوار بودند که با ورود به یک نوع تجربه روحی و معنوی از طریق تفکر شیعی بتوانند کل تجربه وجودی خودشان را تجدید بنا کنند.

اغلب این نقل قول از مارکس را میشنویم که گفته «مذهب افیون توده هاست.» اما جمله ای که درست قبل از این حرفش گفته و هیچوقت نقل نمیشود این است که «مذهب روح‌ یک دنیای بدون روح است.» پس اجازه بدهید بگوییم که اسلام، در سال ۱۹۷۸ (۱۳۵۶-۱۳۵۷)، افیون توده ها نبود، درست به این دلیل که روح یک دنیای بدون روح‌ بود.



[ . . . ]


یک روز تاریخدان ها از این جریان به عنوان متحد شدن طبقه های ثروتمند با یک جنبش مردمی و چپ گرا و غیره یاد خواهند کرد. آنوقت آن توصیف حقیقت تحلیلی این حکایت خواهد شد. من معتقدم این یکی از دلایل احساس ناخوشایندی است که به آدم دست میدهد وقتی از ایران برمیگردی و مردم، که دلشان میخواهد بفهمند اوضاع از چه قرار است، تقاضای یک تصویر تحلیلی میکنند، تصویری از یک واقعیتی که به وقوع پیوسته و شکل خاصی گرفته.


[ . . . ]


زمانی خواهد رسید که این پدیده ای که ما داریم سعی میکنیم آن را بفهمیم و اینقدر برایمان جذاب است، یعنی تجربه انقلابی، به آخر خواهد رسید. عملا به این میمانست که یک نوری آمده بود و در تک تک ایرانیها روشن شده بود و همه آنها را هم به طور همزمان در خودش غرق کرده بود. آن نور از میان خواهد رفت. در آن وقت، نیروهای سیاسی متفاوت و گرایشهای مختلف ظاهر خواهند شد، عقب نشینی هایی انجام خواهد گرفت، این و آن پیدا خواهند شد، به هر حال من نمیدانم چه کسی نهایتا قدرت را در دست خواهد گرفت، و فکر هم نمیکنم در حال حاضر کسی بتواند پیش بینی کند.

این [حالت کنونی] ناپدید خواهد شد. روندهای متفاوت و در سطوحی دیگر آغاز خواهد شد، در واقع یک نوع واقعیت دیگر جایگزین این حالت خواهد شد. صحبت من این بود که آن چیزی که ما در ایران مشاهده کرده ایم نتیجهٔ مثلا یکجور همکاری بین گروههای مختلف سیاسی و یا کوتاه آمدن طبقات از خواستهای خودشان نیست که مثلا از این خواست یا آن نیاز گذشت کرده باشند تا با هم متحد بشوند و با هم یک خواست مشترک را مطالبه کنند. به هیچ وجه اینطور چیزی نیست، بلکه یک اتفاق کاملا متفاوتی افتاده است. یک پدیده ای پیدا شده که تک تک یک ملت را در خودش غرق کرده، و بعد یکروز هم متوقف خواهد شد. و در آن روز، تنها چیزی که باقی خواهد ماند محاسبات سیاسی مختلفی است که هر فردی در تمام این مدت در ذهن خودش داشته.

مثلا یک فعال از فلان گروه سیاسی را در نظر بگیریم. وقتی این فرد در یکی از آن تظاهرات بزرگ شرکت میکرد، او دو نفر بود: از یکطرف تحلیلها و محاسبات سیاسی خودش را داشت، هرچه که بود، و در عین حال هم او یک فردی بود که در آن لحظهٔ انقلابی درگیر بود، یک ایرانی بود که بر علیه پادشاهش قیام کرده بود. و این دو چیز ، این دو فرد با هم مرتبط نبودند، قیام او بر علیه پادشاهش به دلیل محاسبات و تحلیلهای حزبیش نبود.



کلر بریر:
ولی در عین حال، چون از صداقت دور خواهد بود که چیزی در مورد آن نگوییم، این هم باید گفته بشود که وقتی من، یک فرد، یک روزنامه نگار خارجی، یک زن، وقتی با این «وحدت» [یکی بودن]، با این اراده جمعی روبرو شدم، عمیقا بهت زده و شوکه شدم، هم ذهنا و هم جسما.

به نظر میرسید آن «وحدت» لازمه اش این باشد که همه به آن تن در بدهند و خودشان را با آن هماهنگ کنند، و در واقع میگفت وای به حال کسی که با آن همرنگ نشود. همه مان با این نوع مسئله روبرو شدیم در ایران. برای همین هم احتمالا مردم اینجا در اروپا یک نوع احساس ناخوشایندی دارند نسبت به این حکایت. بله، قیام مردمی بسیار خوب است، اما...

فوکو:
تظاهراتی از حرکتهای ضد یهودی خشونت آمیز، لااقل در حد خشونت کلامی، را میشد دید. نشانه های دگر ستیزی را میشد دید که فقط متوجه آمریکایی ها هم نبود، بلکه کارگرهای خارجی که برای کار به ایران امده بودند را هدف گرفته بود.




پیر بلانشت:
و این در واقع روی دیگر همان سکه «وحدت» است، که برای خیلی ها مشمئز کننده است. برای نمونه، یکبار یکی از عکاس های ما را چندین بار با مشت به صورتش کوبیدند چون فکر کرده بودند آمریکایی هست. طرف فریاد میکشید، «نه، من فرانسوی هستم،» بعد که فهمیدند، ازش دلجویی کردند و اصرار میکردند، «به هیچوجه چیزی راجع به این اتفاق در مطبوعات مطرح نکن.»

یک چیزی دیگری که به ذهنم میرسد تظاهر کننده ها هستند که همیشه با اصرار میگفتند «حتما منعکس کن که هزاران نفر قربانی شده اند، بنویس که میلیونها نفر به خیابانها آمده بودند.»



کلر بریر:
اینهم یک مسئله دیگری است:‌ مسئلهٔ فرهنگ های متفاوت، و درک های متفاوت از معنی صداقت. به علاوه اینهم جزئی از مبارزه هست. وقتی دستتان خالی باشد، آنوقت اگر نعش ها را، حالا خیالی باشند یا واقعی، اگر آنها را روی هم تلنبار کنید آنوقت هم ترس را از خودتان دور میکنید و هم حق به جانب تر به نظر میرسید.



فوکو:
نظام حقیقت [مفهوم صداقت] برای آنها [ایرانیها] با مال ما [غربی ها] یکی نیست، هرچند که سیستم ما کمابیش جهانی شده است. یونانی ها هم نظام خودشان را داشتند. عربهای مراکش هم سیستم خودشان را دارند. نظام حقیقت ایرانی تا حد زیاد از دینی الگو برداری کرده که در ظاهر صریح اما در بطنش پر از ابهام است. به عبارت دیگر هرچیزی که در نص صریح‌ قانون گفته میشود به یک معنای پوشیده هم ایهام دارد.

بنا بر این وقتی حرفی زده میشود و معنای دیگری از آن منظور هست این ابهام نه تنها مورد شماتت قرار نمیگیرد بلکه بر عکس این لایه دوم معنایی لازم است و مورد استقبال قرار میگیرد. اغلب به اینشکل است که مردم یک چیزی میگویند که در ظاهر واقعیت ندارد اما در همان حال به یک لایه معنایی دیگر و عمیقتر اشاره دارد که نمیتوان با دقت و مشاهده مطرح کرد.


[ . . . ]


چیزی که انقلاب ایران را به اینشکل شدت بخشیده دو جنبه دارد. از یکطرف یک اراده جمعی است که با قوت هرچه بیشتر به صورت سیاسی بیان شده است، و از طرف دیگر یک احساس نیاز است برای یکنوع تغییر اساسی و ریشه ای در زندگی عادی انسانها.
اما این دوجنبه همزمان تنها میتوانند بر سنتها بنا بشوند، همان بناهایی که در عین حال یکنوع انرژی ناشی از ناسیونالیسم، شووینیسم، و تنزه طلبی به جنبش تزریق میکنند و برای افراد خیلی جذاب میشوند.

برای روبرو شدن با چنین نیروی مسلح ترسناکی [نیروهای انتظامی شاه] انسان نمیتواند احساس تنهایی بکند، یا از هیچ شروع کند. علاوه بر مسئله اینکه چه کسی جانشین مستقیم شاه خواهد شد، یک سئوال دیگری هم هست که برای من لااقل به همان اندازه جالب است:‌ آیا این حرکت و احساس وحدت و یکدستی، که الان حدود یک سال است مردم را در مقابل مسلسلها سرپا نگه داشته است، این توان را خواهد داشت که از مرزها و محدودیتهای خودش بگذرد و از چیزهایی که براساس آنها بنا شده است فراتر برود؟
آیا زمانی که شور و هیجان مردم فروکش میکند آن حدود، آن مرزها هم از میان خواهند رفت، یا برعکس ریشه خواهند گرفت و حتی سنگین تر و قوی تر خواهند شد؟

خیلی ها اینجا و برخی در خود ایران منتظرند و امیدوارند که لحظه ای برسد که سکولاریزاسیون لااقل به جلوی صحنه حرکت مردم برگردد و یک انقلاب خوب از انواعی که در تاریخ دیده ایم را به نمایش بگذارد.

سئوالی که من از خودم میپرسم این است که آیا مردم ایران تا کجا و تا چه حد در این مسیر عجیب و غیر عادی پیش خواهند رفت که در تلاش برای یافتن زندگی و تجربه ای کاملا متفاوت با آنچه که قرنها زیسته اند در پیش گرفته اند.

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

موشک هوا کردن، مدل جمهوری اسلامی



الله و اکبر! این کلیپ یک و نیم دقیقه ای از هوا کردن موشک کاوشگر جمهوری اسلامی را ببینید و بعد با هم به این فکر کنیم که چه خوب سرکردگان جمهوری اسلامی، بخصوص در چند سالهٔ ریاست ا.ن، موفق شده اند با رجز خواندنهای پوچ و دروغهای تبلیغاتی و فتوشاپ و انواع و اقسام پروپاگاندا از خودشان یک تصویر دروغ به شکل یک قدرت پیشرفتهٔ نظامی و تکنولوژیک نشان بدهند. یک ببر کاغذی، به قول معروف.

در موفق بودن پروپاگاندا و تظاهر به قدرت جمهوری اسلامی همین بس که اولین واکنش من به دیدن این ویدئو این بود که احتمالا شوخی است و غیر واقعی مونتاژ شده. اما بعد کلیپ دیگری دیدم که مستقیما همین صحنه را هنگام پخش از تلویزیون جمهوری اسلامی ضبط کرده است...

حکومت صدام حسین و رجز خوانیهای او را به خاطر دارید؟ بعد یادتان میآید وقتی به یک فوت از پا افتاد چقدر همه تعجب کردیم؟ به امید روزی که پوشالی بودن اینها هم به همان روشنی مشخص شود، و یکبار برای همیشه از شر حکومت جهل و نفرت در کشور بیچاره مان خلاص بشویم.

الله و اکبر! موشک هوا کردن رژیم تمام دیجیتال جمهوری اسلامی از فراز قله های پیشرفت صنعتی و نظامی را ببینید (این کلیپ جدید نیست، ولی من تازه دیدمش):






۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

مردی که مغز انشتین را کش رفت !

پس فردا، هژدهم ماه آوریل، سالروز مرگ البرت انشتین است که در سال ۱۹۵۵، در سن ۷۶ سالگی در پرینستون درگذشت.

دکتر «توماس هاروی» (۱۹۱۲-۲۰۰۷) پاتولوژیستی بود که جسد آلبرت انشتین را پس از مرگش در سال ۱۹۵۵ در بیمارستان پرینستون کالبد شکافی کرد. سرنوشت «مغز انشتین» حکایت غریبی است که باور کردنش مشکل است. دکتر هاروی هنگام کالبد شکافی انشتین مغز او را بدون اطلاع و اجازه مسئولان یا خانواده آلبرت انشتین از جمجمه او خارج کرد، آن را با دقت هرچه بیشتر به چندین قسمت برید، و تا سالها برای تحقیق و مطالعات خود از آن استفاده کرد. وی همچنین چشمهای انشتین را نیز از حدقه خارج کرد و آن را به محققی دیگر به نام «هنری ابرامز» داد. وقتی مسئولان متوجه حکایت «کش رفتن» برخی از اعضاء بدن انشتین توسط هاروی شدند، از وی تقاضا کردند تا آن اعضا را بازگرداند، اما وی حاضر شد تا از کار خود اخراج گردد اما مغز انشتین را پس نداد. تنها بیش از بیست سال بعد، یعنی در سال ۱۹۷۸ بود که خبرنگاری به نام «استیون لوی» بار دیگر مغز انشتین را که دکتر هاروی در دو شیشه الکل در یک قوطی در دفتر خود پنهان کرده بود، کشف کرد.

از سوی دیگر، «رالف مورس»، که خبرنگار و عکاس مجله لایف بود، موفق شد تا درست همان روز مرگ انشتین برای گرفتن چند عکس از دکتر هاروی به بیمارستان محل کار او برود، و از جمله عکسی که در زیر میبینید را از او بگیرد که در حال قطعه قطعه کردن یک مغز انسان میباشد. اگرچه رالف مورس میگوید خبر ندارد که آیا این مغز انشتین بوده یا خیر، اما از آنجا که این عکس همان روزی گرفته شده که مورس جسد انشتین را در زیر تیغ داشت، احتمال زیادی میرود که مغز روی میز همان مغز انشتین باشد...






۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

علمداران عصر ظهور


عادت کرده ام هر چند وقتی یکبار به سایتهای امام زمانی سر میزنم، و توصیه میکنم شما هم اگر به شناختن نزدیک تر زیربنای فکری و اعتقادی این دولت و طرفدارانش علاقه مندید همین کار را بکنید، چون نه تنها آشنایی نزدیکی با تفکرات و باورهای این گروه به دست میدهد، بلکه بارها شده است که توجه به جزییات این افکار به من این اجازه را داده است که معنی و دلیل پنهان برخی از تصمیمها و موضع گیری های بسیار عجیب دولت احمدی نژاد را نیز درک کنم.

یکی از متنهایی که اخیرا به یکی از این سایتها اضافه شده است در مورد علی خامنه ای است، که مدتهاست در میان این گروه به «سید خراسانی» معروف شده است، به طوری که در اشعار و سخنرانی هایی که در حضور خود وی توسط منتظران انجام میشود نیز کنایات و اشارات به خراسان و سید خراسانی را فراوان میتوان یافت (مثلا اینجا را بشنوید، شعر خوانی در حضور خامنه ای). «سید خراسانی» یکی از کاراکتر های اصلی سناریوی ظهور شیعه است، و به همراه سرداری مشهور به «شعیب بن صالح» که برای او خدمت میکند، از رهبران مهم در جریانات پیش از ظهور محسوب میشود. این را هم ذکر کنم که همین گروهها همچنین معتقدند که شعیب بن صالح‌ هم در واقع همان محمود احمدی نژاد است.

اما این متنی که ذکر کردم از این لحاظ قابل توجه است که با دلایل و شواهد مشخص میکند که خود شخص علی خامنه ای از این تفکر گسترده که وی همان سید خراسانی است آگاهی دارد، و در واقع نه تنها با آن مخالفتی نکرده است بلکه بر عکس آن را تایید و بر گسترش این تفکر تاکید دارد.

اجازه بدهید جزئیات این متن را اینجا تکرار نکنم، چون متنی طولانی است و اگر علاقه داشتید میتوانید آن را اینجا بخوانید. اگرچه چون این امکان وجود دارد که مسئولان با دیدن متن متوجه ضررهای آن بشوند و خواهان حذفش شوند (مثل متنهائی که توسط همین گروه تحت نام «گردان استشهادیون» منتشر شد و سپس به زودی حذف شد، که اتفاقا در همین متن مذکور به آن هم اشاره شده است)، پس با اجازه شما کل متن را هم در یک جایی از همین وبلاگ کپی میکنم که برای آینده بماند.

اما اگر خلاصه ای از بحث و محتوای متن را بخواهم عرض کنم خدمتتان به اینصورت است که نوشته است:

ما در این مجال اندک به طور خیلی خلاصه به ذکر مشخصات سید خراسانی و انطباق آن بر مقام معظم رهبری(مدظله) پرداخته و در ادامه به این سئوال مهم پاسخ خواهیم داد که آیا مقام معظم رهبری(مدظله) سید خراسانی بودن خویش را قبول دارد یا نه؟ ابتدا دلایل اینکه مقام معظم همان سید خراسانی است را ذکر میکنیم، که عبارتند از
۱- « شاب » یا جوان بودن؛
۲- مٍن بنی هاشم؛
۳- مٍن خراسان؛
۴- بکفّه اليمنى خال؛
۵- بین یدیه شعیب بن صالح [که همان ا.ن باشد].
و سپس، با ذکر چند قضیه و نتیجه گیری از آن ، ثابت خواهیم کرد که آقا اولاً از سید خراسانی بودن خویش آگاه است ، ثانیا از وجود این مباحث در جامعه اطلاع دارد و ثالثا بر مصداق شناسی شخصیتهای ظهور رضایت داشته و حتی خود بر گسترش این مباحث تاکید دارند ...

حرف چندانی برای زدن باقی نمیماند. همانطور که عرض شد، مروری بر این متن را به دوستان علاقه مند توصیه میکنم.

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

تاملی بر گشوده شدن دروازه های بالاترین و ضررهای احتمالی آن برای جنبش سبز



حدس میزنم امروز در خاطره بالاترین یک روز تاریخی بشود. امروز مسئولان بالاترین در ادامه روندی که چند ماهی است در پیش گرفته اند، یعنی تلاش روز افزون برای غیر سیاسی کردن بالاترین و افزودن به منافع مالی آن، «دروازه» شهر را باز کردند و امکان دعوت کردن کاربران جدید را به حساب کاربران فعلی اضافه کردند.

نمیدانم چه بگویم که توضیح واضحات محسوب نشود، اما خلاصه کلام اینکه معتقدم صاحبان بالاترین با این کارشان جنبش سبز را از یکی از مراجع بسیار عمده خبری، اجتماعی و روانی خود محروم کرده اند. البته شاید سه چهار ماهی طول بکشد تا این موضوع در عمل مشخص شود، اما در هر صورت واقعیت اتفاقی که افتاده از دید من به این صورت است که صاحبان بالاترین جمعیت نحیف معترضین ضد کودتا در بالاترین که طی چند ماه گذشته با صعود خارق العاده حد نصاب لینکهای اجتماعی و سیاسی به هر حال نیمه فلج شده بودند را اکنون بی دفاع در مقابل سیل کفتارهای شبروی جمهوری اسلامی رها کرده است.

اشتباه برداشت نکنید، غلو نمیکنم و استعاره هم نیست، حقیقت این است که بالاترین در طی این مدتی که از عمر دولت کودتا میگذرد تبدیل شده بود به یکی از مستحکم ترین و قوی ترین دژ های اطلاع رسانی و روحیه پردازی برای جنبش سبز، هم از این جهت که یک مکان آزاد مرکزی و پر جریان برای ارائه اخبار و اطلاعات و افکار بود، و هم از این لحاظ که با سیستم تقریبا دموکراتیک خودش تبدیل شده بود به یک مکان برای تمرین شکلی جدید از روابط سیاسی، روانی، فکری و اجتماعی بین ایرانیها، یعنی چیزی که بیشتر از آب به آن احتیاج داشتیم.

به این ترتیب دولت کودتا بارها و بارها به روشهای مستقیم و غیر مستقیم خشم خود را از سایت بالاترین اعلام کرده بود، و هیچ شکی نمیتوان داشت که ماشین اطلاعاتی-امنیتی-روانی رژیم خنثی کردن نقش بسیار مثبت سایت بالاترین را در میان اولویت های بالای خود داشت.

درست به همین دلایلی که فهرست کرده ام، اکنون باز شدن رسمی دروازه های بالاترین یک فرصت استثنائی برای در دست گرفتن و غلبه بر مشکلاتی که سایت بالاترین برای کودتاچیان تولید کرده بود مهیا کرده است که بی هیچ شکی مورد توجه و استفاده نزدیک ماموران اطلاعاتی و سربازان «جنگ نرم» کودتا قرار خواهد گرفت، حرکتی در سطحی آنچنان وسیع و گسترده که شاید بتوان آن را با تقلبهای گسترده ای که در زمان انتخابات انجام شد قابل مقایسه دانست.

موضوع پیش پا افتاده ای نیست. دولت کودتا بر جنگ نرم و روانی تمرکز بسیار و در آن مهارت فراوان دارد، پس مطمئن باشید که به هیچ وجه این فرصت طلائی را از دست نخواهند داد، و پیش از آنکه ما و مدیران سایت بتوانند بگویند «جک رابینسون»، سایت مملو خواهد شد از انواع خفاشها و پارازیتها و موریانه هائی که، خواهید دید، در طی سه چهار ماه سایت را با چیزی بسیار متفاوت با آنچه بوده است تبدیل خواهند کرد. نه اینکه سعی کنند بالاترین را تبدیل کنند به یک سایت طرفدار کودتا یا جمهوری اسلامی، خیر باهوش تر از اینها هستند. اما به هر حال خواهید دید که محتوای بالاترین، بخصوص در زمینه های اجتماعی، سیاسی و محتوا و سطح تفکر سیاسی از زمین تا آسمان با آنچه در ده یازده ماهه گذشته شاهد بوده ایم تفاوت خواهد داشت...

بگذریم، این هم از سیاه گوئی های امروز من. در پایان امیدوارم از بیخ اشتباه کرده باشم و تحلیلم هم طبق معمول از اساس غلط باشد. اگر از شما دوستان کسی میتواند چنین خبر یا استدلال خوبی به این حقیر بدهد لطف کنید و بی نصیب نگذارید.


۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

آیا ابراهیم نبوی اسب تروای جمهوری اسلامی در میان مخالفان است؟


در حال مسافرتم از بوستون به ساسکاتون، و دو سه ساعتی در فرودگاه مینیاپولیس... به بالاترین سری زدم و معرکه تازه ای که ابراهیم نبوی راه انداخته را دیدم، نتوانستم لااقل دوسه کلمه ای ننویسم و رد شوم.

من اهل توهین کردن به ملت نیستم، حتی به فردی مثل ابراهیم نبوی که رفتارهای نگران کننده اش کلی به جنبش مردمی ضرر زده و چپ و راست هم دارد به همه توهین میکند. اما موضوع متاسفانه از توهین بسیار بزرگتر است. چند هفته ای است که نگران مسئله عمیقتری هستم، و این مقاله نبوی هم درست به خال زده است --همان خالی که نگرانش بوده ام.

چند و چونش را بگذارید بعدا بنویسم که وقت داشته باشم هم با فکر بیشتری بنویسم و هم با سند و مدرک حرف بزنم . اما فعلا یک کلام در مورد این کار جناب نبوی بگویم و بروم. ببینید، ما این روزها در مرحله بسیار مهمی از جنبش مردمی هستیم، و اگر دقت کرده باشید در مرحلی ای که ممکن است شکاف بزرگی در میان دو گروه اصلی در حال تشکیل باشد، دو گروهی که برای ساده تر کردن صحبت یکیشان را اصلاح طلبان مخالف با دولت احمدی نژاد اما خواهان باقی ماندن و ادامه بازی از درون و طبق اصول بازی حکومت ولایتی میتوان خواند، و دیگری را تغییر طلبان مخالف با دولت کودتا و معتقد به برچیده شدن بازی حکومت فقیه و شروع یک بازی جدید در سیاست کشورمان.

شک نداشته باشید که این شکاف و تولیدش تنها حاصل کارکرد طبیعی افکار و خواستهای این دوگروه نیست، بلکه نشانگر نوعی موفقیت سیاستمداران جمهوری اسلامی، و نتیجهٔ روزها و شبها تفکر و برنامه ریزی پیچیده در اتاقهای فکری دولت کودتا و عمل به آن توسط نیروهای مختلف پیدا و نهان آنهاست. اینکه آیا واقعا میتوان از چنین شکافی در دراز مدت جلوگیری کرد یا حتی احتیاجی به جلوگیری از آن وجود دارد یا نه، خود سئوال جالب و به جائی است که حق است مورد نظر دوستان قرار بگیرد. اما فعلا میخواهم بنای فرضی را بر این بگذارم که از آنجا که چنین شکافی هدف و خواستهٔ اصلی نیروهای کودتاگر میباشد، در حال حاضر نیروهای همجهت با جنبش سبز بایستی طبیعتا سعی خود را بر جلوگیری از تولید و گسترده شدن چنین گسستی متمرکز کنند.

خوب، این چیزهائی که نوشتم چیزهای جدیدی و عجیبی نیستند که کسی که در صحنه جریانات اخیر بوده باشد متوجه شان نبوده باشد. بخصوص وقتی آن «کس» ابراهیم نبوی باشد، که سالهاست در سطح‌ کوچک خودش درگیر بازی سیاست ایرانی بوده است. پس یک سئوال عجیبی به ذهن میرسد که چرا، واقعا چرا باید درست در چنین لحظه ای یک مقاله اینچنینی از نبوی بیرون بیاید که بی هیچ دلیل و هدف روشن و قابل توجیهی ناگهان دو دسته از مخالفان کودتا را (که اگر دقت کنید میبینید همان دو دسته ای هستند که در بالا ذکر کردم)، با یک مقاله و مملو از خشونت کلامی، و زبان و لحنی اوباشانه و تحقیر کننده که در واقع فاصله چندانی از ادبیات احمدی نژاد ندارد، در مقابل هم قرار بدهد؟

سئوال اصلی که واقعا آزار دهنده است این است چه دلیلی میتواند ابراهیم نبوی را به چنین رفتاری واداشته باشد؟ و این سئوال بخصوص زمانی باز هم پرمعنی تر میشود که آن را در کنار خاطره یک مقاله عجیب دیگر از ابراهیم نبوی که باز هم توسط جرس چاپ شده بود قرار دهیم، یعنی همان مقاله معروف «اسب تروا»، و ضربه عجیبی که ابراهیم نبوی موفق شد از طریق آن مقاله به بدنه و روحیه جنبش سبز بزند.

آیا ابراهیم نبوی اسب تروای جمهوری اسلامی در میان مخالفان خارج از کشور است؟

پاسخ را به قضاوت شما و زمان میسپارم.

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

هر گونه انتخابات را به یک رفراندوم تبدیل کنیم!


دموکراسی تنها زمانی در عمل به وقوع میپیوندد که مردم نسبت به قدرتی که در دست خود دارند آگاهی پیدا کنند.

ما مردم ایران الان در وضعیتی بسیار نادر هستیم که راحت و به سرعت میتوانیم قدرت خود را در عمل مشاهده کنیم: وضعیت بی نظیر تاریخی و سیاسی امروز جامعه مان ما مردم را در موقعیتی بسیار مناسب قرارمان داده است که شریان دولت کودتا در دستمان است و این قدرت را داریم که آن را باز کنیم و خون این دولت نامشروع را به جریان بیاندازیم، یا آن را ببندیم و ادعای مشروعیت این دولت را یکبار و برای همیشه از وی بگیریم.

موضوع بسیار ساده است: ایران در وضعیتی تاریخی قرار دارد که هر نوع انتخاباتی که از طرف دولت مدیریت شود خود به خود حکم یک رفراندوم را بازی خواهد کرد.

این رفراندوم یک سئوال بسیار مهم خواهد داشت، و دو پاسخ بسیار ساده. سئوالش این خواهد بود که «آیا به عقیده شما دولت محمود احمدی نژاد یک دولت مشروع و قانونی است؟» و پاسخ هایش این خواهد بود: «آری» و «خیر».

پاسخ تک تک شما به این سئوال بسیار بسیار اهمیت دارد، و خواهیم دید که در روزها و ماههای آینده دولت نامشروع تمام تلاش و توان و حیله های اجتماعی، سیاسی، مالی، مذهبی، رسانه ای و روانی خود را به کار خواهد گرفت تا من و تو را قانع کند که رای «آری» بدهیم.

از سوی دیگر شیوه انتخاب پاسخ در این رفراندوم هم بسیار ساده خواهد بود:

  1. اگر به پای صندوق رای برویم و رای بدهیم، پاسخ «آری» را انتخاب کرده ایم و با عمل خود گفته ایم که این دولت صاحب مشروعیت لازم برای مدیریت کشور و یک انتخابات قانونی میباشد.

  2. اگر به پای صندوقها نرویم و رای ندهیم، پاسخ «خیر» را انتخاب کرده ایم و با عمل خود گفته ایم که این دولت صاحب مشروعیت و وجاهت قانونی لازم برای مدیریت کشور و یا برپا کردن یک انتخابات قانونی نمیباشد.


در پایان اجازه بدهید این را بگویم که انگلیسیها، که از پدران دموکراسی مدرن محسوب میشوند، یک اصطلاحی دارند در این زمینه که در باره وضعیتی که شرح‌ داده ام مصداق مستقیم دارد. آن اصطلاح عبارت است از “Voting with the feet، که ترجمه تحت اللفظی اش میشود «رای دادن با پاها»، و مفهومش دقیقا همین است که نفس شرکت کردن یا شرکت نکردن در یک کار یک نوع رای دادن است. یا به عبارت دیگر، موضوع یک انتخابات هرچه که باشد، رفتن یا نرفتن به پای صندوق رای یک نوع رای دادن است به مشروعیت دولتی که آن انتخابات را برقرار کرده است.

پس فراموش نکن دوست عزیز که قدرت انتخاب با توست!
رای تو به مشروعیت دولت احمدی نژاد چیست؟ آری، یا خیر؟




عصر ایران: خاتمی خواهان ادامه شرکت مردم در انتخابات آینده!

طبق گزارش عجیبی که در برخی سایتهای اینترنتی منتشر شده است، سید محمد خاتمی در دیدار اخیرش با تعدادی از نمایندگان مجلس شورای اسلامی تلویحا ادعا کرده است که «اصلاح طلبان» با شرکت در انتخابات آینده ای که توسط دولت کودتای احمدی نژاد مدیریت شده باشد مخالفتی ندارند، و حتی یکی از وظایف اصلی نمایندگان اصلاح طلب در مجلس فعلی را نیز این خوانده که سعی کنند انتخابات آینده «با ساز و کاری بهتر» و به نحوی «مطلوب» انجام گیرد!

سایت «عصر ایران» از قول خاتمی نوشته است،

حجت‌الاسلام والمسلمين سيد محمد خاتمي چهار خواسته مشخص اصلاح‌طلبان در شرايط کنوني را آزادي جمعي از زندانيان حوادث اخير، باز شدن فضاي جامعه و غير امنيتي شدن آن، جلوگيري از تندروي‌ها و دروغ پردازي و همچنين تلاش براي برگزاري انتخابات مطلوب در آينده عنوان کرد و گفت كه بررسي سياست‌هاي کلي انتخابات در مجمع تشخيص مصلحت نظام گامي در اين جهت است...

خاتمی با بيان اين‌که « اقليت مجلس با دلسوزي براي امام، انقلاب، رهبري و مردم حضور و نقش موثري داشته است»، تصويب قانون هدفمندسازي يارانه‌ها را به نفع دولت خواند و از مجلس خواست بر برگزاري انتخابات با ساز و كاري بهتر، آزادي جمعي از زندانيان حوادث سال گذشته و بازشدن فضا تمرکز کند...

وي ادامه داد: انتظار داشتيم در آستانه عيد نوروز، گام مشخص‌تري براي آزادي زندانيان برداشته شود و از تندروي‌ها جلوگيري شود و در حال حاضر هم يکي از اموري که مجلس بايد بر آن تمرکز کند تلاش براي تضمين برگزاري انتخابات مطلوب ، آزادي زندانيان و بازشدن فضاست.

اجازه بدهید فعلا ساکت باشم و تند روی نکنم در عکس العمل به این حرفهای آقای خاتمی. اما در عین حال بیائید چشمها و گوشهایمان را حسابی باز کنیم و تعقیب کنیم این تحول را، که به نظرم موضوع بسیار مهمی است و باید با آگاهی و شفافیت دنبال کنیم و اجازه ندهیم جنبش در مقابل عمل انجام شده قرار بگیرد.


۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

توجه کنیم: اگر دولت کودتا غیر مشروع است، پس هیچ انتخاباتی تحت این دولت قانونی نخواهد بود


یکی دو هفته است که زمزمه هائی از سوی دستها و سرهای مختلف هیولای کودتاگر آرام آرام برخاسته که دارد آبهای جامعه را میسنجد برای برپائی «انتخابات» و دعوت مردم به شرکت در آن. این را در خبرها و جاهای مختلفی میتوان دید، برای نمونه اینجا را ببینید یا اینجا را.

امیدوارم به زودی وقتی پیدا کنم و متنی مفصل تر در اینمورد بنویسم، اما فقط میخواهم یک نکته روشن و مهم و اساسی را کوتاه اشاره کنم امروز، که دوستان: وظیفه داریم تا این را برای همه قاطع و صریح روشن کنیم که حتی صحبت از شرکت در یک انتخابات خیانت است به ایران و مردمش، چرا که این دولت بارها و بارها صریحا توسط خود رهبران جنبش سبز «غیر مشروع» و «غیر قانونی» اعلام شده است و بنا بر این هیچ گونه انتخاباتی توسط این دولت وجهه و مشروعیت قانونی نخواهد داشت و شرکت در آن مساوی است با قانونی و مشروع شناختن دولت کودتا.

باید این نقشه کودتاگران را با قاطعیت تمام و قبل از اینکه شکل به خود بگیرد خنثی کنیم وگرنه کار دستمان خواهد داد و میتواند منجر به تولد یک شکاف بسیار مخرب در میان مردم مخالف دولت بشود...



۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

شباهت... ِResemblance

مثل خیلی های دیگر منهم زیاد به این فکر کرده ام که جرج بوش و ا.ن شباهتهای عجیبی به هم دارند، اما هیچوقت به ذهنم خطور نکرده بود که چقدر حتی قیافه های این دو موجود هم به هم شباهت دارد! خودتان قضاوت کنید: