۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

دروغ بزرگی دیگر از جمهوری اسلامی: قایق پرنده ای که امروز "رونمائی" شد چهل سال پیش در روسیه تولید شده است.

بازنشر متن زیر با ذکر منبع و نویسنده بلامانع است.

اگر اخبار را تعقیب کرده باشید حتما دیده اید که امروز در یک نمایش خبری گسترده از یکی دیگر از «پیروزی های مضاعف» تکنولوژیکی جمهوری اسلامی تحت عنوان «قایق پرنده باور۲» پرده برداری شد، و خبرگزاری های فرمایشی هم در توصیفش با آب و تاب فراوان نوشتند «برگ زرين ديگري در كارنامه درخشان وزارت دفاع رقم خورد» و وزارت دفاع دو اسکادران قایق های پرنده باور2 را به سپاه داد.

سایت «مهر» در این مورد نوشته، «وزیر دفاع قایق پرنده باور 2 را نماد دیگری از خودباوری و همت مضاعف و کار مضاعف فرزندان غیور ملت ایران در وزارت دفاع توصیف کرد ... و از دانشمندان، محققان و متخصصان صنایع هوایی، دریایی و دانشگاه صنعتی مالک اشتر وزارت دفاع بخاطر طراحی، ساخت و تولید قایق پرنده باور2 ... تشکر و قدردانی کرد.»

خبرگزاری های زنجیره ای رژیم دوباره و چندین باره بر این ادعای مسئولان جمهوری اسلامی تاکید کرده اند که تمام مراحل «طراحی، ساخت و تولید» این قایق پرنده کاملا در داخل کشور و توسط متخصصان وزارت دفاع انجام گردیده است.

اما، از قرار معلوم جمهوری اسلامی باز هم طبق معمول سنواتی دارد عمیقا دروغ میگوید.

به گزارش خبرنگار کالچراللاجیک، متاسفانه متخصصان روسی سالها پیش، یعنی حدود سی چهل سال پیش، «افتخار درخشان طراحی و ساخت و تولید این قایق پرنده» را از آن خودشان کرده اند...

حکایت از این قرار است که از اواسط دهه 30 میلادی یک پروژه علمی-نظامی روسی تحت نام «Ekranoplan - اکرانوپلان - экраноплaн» آغاز به کار کرده بود، که نهایتا به ساختن قایقهای پرنده غول پیکری منجر شد که حتی تا همین اواخر پروژه ای سری مانده بودند و تنها پس از اینکه تصویر ماهواره ای از این قایقها کشف شد خبر وجود آنها منتشر گشت (برای دیدن عکس و اطلاعات بیشتر در مورد اکرانوپلان ها که به «غول دریای خزر» مشهور شده اند میتوانید این وبسایت را و یا این کلیپ یوتیوب را ببینید.)

در طی پروژهٔ اکرانوپلان در سالهای بعد از جنگ جهانی دوم تا دههٔ هفتاد میلادی مدلهای کوچک و بزرگی از قایقهای پرنده طراحی شده بودند، اما نهایتا دولت روسیه به این نتیجه رسید که تمرکز پروژه را منحصر به طراحی و تولید قایقهای پرنده غول پیکری از آن دسته که در عکس و فیلمهای لینک شده میبینید بکند، که در نتیجه تولید مدلهای کوچکتر کلا متوقف شد.

شاید با این مقدمه شما فهمیده باشید که داستان به چه جهتی دارد میرود. بله صحیح است، این جناب قایق پرنده «باور۲» که امروز تماما توسط محققان جمهوری اسلامی «طراحی و تولید» شده است در واقع چیزی نیست بجز یکی از همان مدلهائی که در پروژه اکرانوپلان تولید و سپس رها گشتند. این مدل بخصوص نامش «ЭСКА -اسکا - ESKA» بود، که تنها دو نسل از آن که به عنوان «اسکا-1» و «اسکا-2» شناخته میشدند در دهه های شصت و هفتاد میلادی به تولید رسیدند، آن هم در سطح محدود (تنها 4 فروند ساخته شد)، و سپس پروژه تولید اسکا به طور کلی متوقف شد (اینجا را ببینید).

راستش گمان نمیکنم نیازی به نوشتن بیش از این باشد. اجازه بدهید عکسهائی از دو «اسکا»دران قایقهای پرنده اسلامی و سپس چند عکس از این دو نسل قایق پرنده روسی «اسکا» را خدمت شما ارائه کنم، به همراه یک مقاله از ژورنال روسی صنایع دریائی، به نام Катера и яхты (قایق و کشتی، شماره 3، جلد 103، سال 1983، صفحات 84-90)، که ایکاش برادران وزارت دفاع زودتر گفته بودند تا برایشان میفرستادیم که اینقدر دست تنها زحمت اختراع و طراحی نمیکشیدند، چون اینها طرح و مشخصات کامل قایق پرنده باور۲ را سی و هفت هشت سال پیش منتشر کرده بودند...


چند عکس از قایق پرندهٔ اسلامی «باور۲»:









چند عکس از قایق پرندهٔ روسی «اسکا» ۱ و ۲:







و مقاله ای تکنیکی در مورد این قایق پرنده
که سال 1983 در ژورنال علمی روسی منتشر شده:









۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

بحث شیرین آفتابه...


کلیپ کوتاهی از برنامه این هفته «پارازیت»، در مورد نقش مهمی که آفتابه در صحنه فرهنگ و هنر ایران همراه با به قدرت رسیدن جناب ا.ن پیدا کرده است، به همراه بریده کوتاهی از مستندی در تلویزیون جمهوری اسلامی در مورد اهمیت آفتابه... لطفا توجه کنید که بخش کوتاهی که آفتابه مزین به ا.ن را نشان میدهد از پارازیت نیست.






فیلم کامل برنامه پارازیت را میتوانید از طریق وبسایت خودشان ببینید.

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

آنچه اوباما نمیفهمد


طبق معمول میخواهم یک موضوعی که برای شرحش شاید یک کتاب هم کم باشد را در چند سطر خلاصه کنم، و پیشاپیش هم عرض کنم خدمت شما که متوجهم چقدر راحت میتوان به چنین متن کوتاهی ایرادهای مختلف وارد کرد، و در عین حال در انتظار ایرادات دوستان خواهم بود و تاجائی که از دستم برآید سعی در پاسخ دادن خواهم کرد.

موضوعی که در نظر دارم عنوان کنم از یک لحاظ نوعی عکس العمل است به اتفاقات حواشی سفر اخیر احمدی نژاد به نیویورک، از جمله سخنان احمدی نژاد در سازمان ملل و سخنان اوباما در مورد وی، اگرچه اصل موضوع بحثی است بسیار گسترده تر از این اتفاقات و حواشیشان.

برای نمونه سخنان احمدی نژاد در مورد حملات یازده سپتامبر را در نظر بگیرید. احمدی نژاد اینبار نیز مانند سفر قبلی خود تقاضا کرده بود تا به وی اجازه داده شود تا به محل حمله های تروریستی یازده سپتامبر برود، که خوشبختانه چنین اجازه ای صادر نشد، اما در هر حال او این امکان را داشت تا همانطور که اوباما اشاره کرد، در فاصله نه چندان دوری از محل آن حملات تراژیک سخنان زهرآگین، تلخ و پر کین خودش نسبت به مردم امریکا را بر زبان جاری کند، و این زخم باز روان امریکائی را با آنچه که تنها میتوان یک بی خردی غریب نامید به خود آمریکائیان نسبت دهد -کار زشت و عجیبی که نه فقط اوباما بلکه مردم آمریکا از درک دلیل آن عاجز مانده اند.

اما از آنجا که بسیاری از مسلمانان بخوص آنهائی که در خاور میانه و جنوب شرقی آسیا سکونت دارند در حقیقت مخاطبان احمدی نژاد و پذیرای پیام توهم آمیز و کینه توزانه وی بودند، شاید این سئوال بی جا نباشد که حقیقتا چرا ساکنان این کشورها باید اینگونه دیدگاههای ناسالم و پر خشونتی را داشته باشند؟ و این همه در حالیست که در طرف دیگر، و در نوعی تقابل حاد با شخصیت، گفتار و رفتار احمدی نژاد، با رفتاری که از فرط بی منطقی در عین حال سوررآلیستی و بچه گانه به نظر میرسد، اوباما همچنان بر دراز بودن دست دوستی خود به سوی جمهوری اسلامی و شخص احمدی نژاد تاکید میکند، و حیرت زده است که چرا و چگونه در مقابل اظهارات دوستانه یکی دو سال اخیر دولت آمریکا جمهوری اسلامی و احمدی نژاد نه تنها روی خوشی به امکان صلح و دوستی نشان نداده اند، بلکه بر عکس بر رفتار متخاصمانه خود نیز افزوده اند تا جائی که احمدی نژاد در سازمان ملل چنین سخنرانی باور نکردنی را ارائه بدهد.

نکته ای که میخواهم مطرح‌ کنم این است که آنچه موجب میشود رفتارها و گفتار و اندیشه دو طرف در این قضیه، یعنی از یکطرف «دنیای غرب» به نمایندگی و سخنگوئی کسانی مثل انگلیس، فرانسه و آمریکا، و از طرف دیگر «دنیای اسلام» به سخنگوئی کسانی مثل جمهوری اسلامی، سلفی های عربستان، و یا طالبان، عملا بر یکدیگر نامفهوم، گنگ و پوشیده باقی بمانند مسائل و پروسه های روانی/تاریخی است که اگرچه هیچ کدام از آنان بر آن اشراف و آگاهی ندارند، اما در عمل به عنوان یک فیلتر تمام عیار پیامهای این دو را به زبانهائی ترجمه و تبدیل میکند عمیقا غیر قابل دسترسی و غیر قابل درک توسط طرف مقابل.

شاید بد نباشد برای روشن کردن حرفی که میخواهم بزنم با یک مثال شروع کنم. اجازه بدهید پیشاپیش از شما خواهش کنم تا موضوع تفاوت جنسی در این حکایت را ندیده بگیرید و مرتبط به قضیه محسوب نکنید، و توجه کنید که جای زن و مرد این مثال را میتوان به راحتی عوض کرد و پیام داستان همان خواهد ماند...

زنی را مجسم کنید که در کودکی توسط مردانی قدرتمند در خانواده و محیط اطرافش مورد آزار جنسی قرار گرفته باشد، و با تکرار این حکایت این پیغام عمیقا در ذهنش حک شده باشد که مردها دروغگو، غیر قابل اعتماد، و تجاوزگر هستند. بعد مردی را مجسم کنید که سالها بعد وارد رابطه ای با این زن میشود، زمانی که زن حکایات کودکی را به خیال خودش فراموش کرده و پشت سر گذاشته است، اگرچه در اعماق وجودش آن پیغام، اگرچه پنهان و خاموش در تاریکی، اما زنده و فعال به رفتار و افکارش را رنگ و جهت میدهد.

مجسم کنید مرد را، که خبر از «درون» ذهن و روح‌ آن زن نداشته باشد و میزان نفرتی که در اعماق دل آن زن نسبت به «هرچه مرد است» نهفته را نداند. آنچه میتوان از قبل حدس زن اینکه زندگی که دو به هر حال زندگی سخت و مشقت باری خواهد بود، پر از خشونت و جنگ و دعوا و هر لحظه در مرز از هم پاشیدن. اما آنچه مهم تر از همه است این که تا وقتی که این دو «ندانند» که چرا روابطشان اینگونه دستخوش تلاطم و خشونتهای گوناگون است به هیچ وجه امکان بهبودی در روابط آنان وجود نخواهد داشت.

از یک طرف زن ناخودآگاهانه هر رفتار مرد را با فیلتری از عدم اعتماد، نفرت و سوء ظن تعبیر و تجربه میکند، و برایش اصولا غیر ممکن است که بتواند رفتارهای مرد را هرچقدر هم در ظاهر دوستانه باشند، ناشی از چیزی غیر از تلاش آن مرد برای کنترل و چه بسا تجاوز به حدود فردی وی بداند، چرا که اصولا ذهن انسان اینگونه کار میکند که هیچ «شیئی» [شیئ را به مفهوم روانکاوانه اش استفاده میکنم اینجا، که شامل تمام آن چیزهائی که ذهن انسان قادر به درک به عنوان جزئی جدا در دنیاست میشود، از جمله افراد، مفاهیم، و اشیاء] تمام آنچه که ما تجربه میکنیم و میبینیم نیست، بلکه هر شئی همیشه در ذهن ما نقشی نمادین اجرا میکند و «نماینده» اشیاء دیگری که در ذهنمان (یعنی در خاطره فردی و جمعی مان) با آن «همسان» ادراک میشوند هست، و بنابراین نوع عکس العملهای ناخودآگاهانه ای که در تداعی با آن اشیاء در مرور زمان (تاریخچه فردی، و تاریخچه جمعی) ذهنمان شکل گرفته است همیشه تعیین کننده نوع عکس العملمان به آن شیئ خاص است.

اما از طرف دیگر مرد هم از آنجا که نمیداند آنچه او میگوید از چگونه فیلتری میگذرد تا به گوش زن برسد، خواه ناخواه قادر به درک آنچه میگذرد نخواهد بود، و در نهایت دو سه گزینه در مقابل ندارد:‌ یا تا ابد به تلاش ساده دلانه برای تاکید بر عدم سوء نیت خودش و دریافت رفتارهای عجیب و غریب زن در مقابل ادامه میدهد، یا نهایتا از این رفتارش دست برخواهد داشت و قانع خواهد شد که این زن هیچ نوع منطقی ندارد و او هم وارد فاز رادیکال «مقابله با یک انسان دیوانه» خواهد شد، و یا پیش از رسیدن به چنین نقطه ای قربانی توهمات و سوء ظن های زن خواهد شد و از میان خواهد رفت.

احتمالا مثال به اندازه کافی روشن بوده که منظورم از تیتر مطلب را متوجه شده باشید. آنچه اوباما، و باید عرض کنم کلا سیاستمداران غربی و بخصوص امریکائی کلا به نظر میرسد از تحلیلها و موضع گیری های خودشان حذف میکنند جنبه تاریخی قضیه است، و کوله باری از خشم و نفرت که در طی چند قرن گذشته جمع شده اند تا امروز در کلام و رفتار دولتهائی مثل جمهوری اسلامی یا گروههای رادیکال اسلامی در گوشه و کنار جهان متبلور بشوند و به صورت رفتاری نمود پیدا کند که اغلب در ظاهر شکل خشم و کینه ای کور و بی منطق دارد.

در این میان دو شاخه متقابل سیاست امریکائی هم تفاوت خاصی در این زمینه ندارند. چه جمهوری خواهان و محافظه کارانی که به دنبال برخورد سخت با کسانی مثل جمهوری اسلامی هستند، و چه دموکراتهائی مثل اوباما که معتقد به استفاده از برخورد نرم و دراز کردن دست هستند، اینها هیچکدام مبنای استراتژی خودشان را بر درک صحیحی از معنی و مفهوم خشم و کینه ای که در مقابل خودشان میبینند نگذاشته اند، چه برسد به درکی عمیق و تاریخی از زخمهای درونی که با تولید مداوم درد در واقع موتورهای محرکه خشم و کینه این گروه از مسلمانان هستند.

سئوالی که طبیعتا در این نقطه مطرح‌ میشود این است که اگر این بحث صحیح باشد که آنچه خشم و تنفر کور مسلمانان و جمهوری اسلامی را تغذیه میکند در واقع زخمهای درونی و کهنه آنان است، چه نتیجه عملی از آن میتوان گرفت؟ آیا نتیجه چنین تحلیلی این نیست که غرب باید در مقابل خشونت ها و تقاضاهای جمهوری اسلامی یا طالبان و دیگر مسلمانان رادیکال احساس گناه کند و خود را مسئول آن بشناسد و در عمل «کوتاه بیاید»؟

خیر، نتیجه چنین تحلیلی این نیست که غرب بایستی در مقابل خشونتها و مطالبات غیر منطقی که در قالب دولتها و حرکتهای اسلامی در جهان سوم مطرح شده اند کوتاه بیاید، همانطور که از سوی دیگر نتیجه آن این نیز نیست که این خشونتها و مطالبات از آنجا که غیر منطقی هستند بایستی ندیده گرفته شوند و سرکوب شوند. هیچکدام از این دو پاسخ فایده ای نخواهند داشت چرا که هیچ یک منجر به «حل» و «رفع» اصل مسئله، یعنی همانی که زخمهای عمیق و کهنه جهان اسلام خواندم نخواهند گشت.

همانطور که در آغاز گفتم، این بحثی نیست که بتوان حق آن را در قالب یک وبلاگ ادا کرد، اما از آنجا که نمیخواهم این متن بیش از این طولانی شود، اجازه بدهید این را بگویم که تنها راه «واقعی» و عملی برای حل این معضل ایجاد و توسعه یک نوع «آگاهی» تاریخی از جنبه های مختلف سیاسی، اجتماعی و روانشناسانه این پروسه، و در نهایت به «سطح» و «خودآگاهی» جمعی رساندن نوعی تبار شناسی حقیقی، «علمی» و بیطرفانه از وجود و تاثیرات مستقیم و غیر مستقیم این زخمهاست. زخمهائی که بسیار عمیقتر، و بزرگترند از اتفاقاتی مثل کودتای بیست و هشت مرداد و نقش آمریکا در آن، یا حتی طرفداری امریکا از حکومت شاه، اگرچه اینگونه وقایع از آنجا که به روشهائی نمادین آن «زخم» ها را «تازه» میکنند عملا با عکس العمل هائی بسیار شدید تر از آنچه منطقا میتوان انتظار داشت روبرو میشوند.

ادامه خواهد داشت . . .





۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

حمله موفق «اولین سلاح‌ فوق پیشرفته سایبری» به پایگاه اتمی بوشهر


شاید شما هم در یکی دو ماه گذشته اسم «استاکس نت - Stuxnet» را شنیده باشید، نامی که چه به گوش شما آشنا بیاید یا خیر، برای سربازان سایبری جمهوری اسلامی در همین مدت کوتاه به نامی مخوف و آشنا تبدیل شده است.

اگرچه استاکس نت یک ویروس (کرم) کامپیوتری است، اما با ویروسهای «معمولی» یک فرق بسیار بزرگ دارد:‌ استاکس نت جنگ افزاری است فوق پیشرفته، و با یک ماموریت خاص. ماموریت استاکس نت یافتن و مختل کردن یک سیستم خاص مرتبط به پایگاه اتمی ایران بوده است، و از آن مهمتر، اخبار منتشر شده حاکی از آنند که استاکس نت ماموریت خود را با موفقیت به انجام رسانیده است.

سایت «گرداب»، متعلق به ارتش سایبری جمهوری اسلامی، در خبری که چند روز در مورد این ویروس منتشر کرد اخطار داد که اين ویروس «به خصوص شركت‌هايي را هدف میگیرد كه از سيستم تجاري SCADA استفاده میکنند . از اين سيستم معمولا براي كنترل فرايندهاي توليد از يك محل متمركز استفاده مي‌شود . . . اين سيستم بيشتر در شركت‌هاي نفتي و در نيروگاه‌هاي توليد برق كاربرد دارد» تیتر خبر گرداب:‌ «فعالیت کرم جاسوس استاکس نت همچنان ادامه دارد.»

همانطور که گفتم، استاکس نت تنها دو سه ماهی است که به طور گسترده در ایران مورد توجه قرار گرفته است، اگرچه تا همین یکماه پیش نیز پايگاه اطلاع رسانی تخصصی فناوری اطلاعات و ارتباطات ايران، «آی سی تی پرس»، از قول محسن حاتم، معاون وزیر صنایع و معادن نوشت، «فراگيري كرم جاسوس استاكس ‌نت در رايانه‌هاي ايراني مربوط به يكي دو ماه اخير بوده و هنوز آمار و ارقام دقيقي درباره ميزان آلودگي رايانه‌هاي ايراني به اين كرم وجود ندارد،» و همانجا هم آقای معاون وزیر اعلام میکنند که به گمانش استاکس نت ویروسی است که با انگیزه های «اقتصادی و سیاسی» در ایران منتشر شده است. گفتنی است که به گزارش نشریه پی سی ورلد، استاکس نت حدود یک سال است که وارد چرخه اینترنتی خود شده است، اما اولین بار در ماه ژوئیه، یعنی کمتر از سه ماه پیش، توسط یک موسسه امنیتی در بلاروس کشف شده است.

در هر حال جزئیات زیادند در مورد استاکس نت، از جمله اینکه متخصصین معتقدند به احتمال زیاد این ویروس از طریق پیمانکار روسی به سایت بوشهر رسیده است، چرا که حدود یک سال پیش سایت اینترنتی پیمانکار فوق هک شده بود و تمام صفحات و پرونده های موجود در آن به بد افزارهای مختلف آلوده رها شده بودند تا جائی که هنوز هم برخی از بخشهای سایت آنان به دلیل وجود بدافزارها قابل دسترس نیست. اما آنچه که ویروس (کرم) مزبور را امروز بیش از قبل به اخبار کشانده است، همانطور که گفتم، رسیدن این ویروس به هدفش است، چرا که ظاهرا اخبار به بیرون درز کرده اند که استاکس نت در واقع موفق شده است کار نیروگاه اتمی بوشهر را مختل کند و گشایش آن را به تعویق بیاندازد.

وبسایت «پی سی ورلد - PCWorld» در خبری که همین امروز منتشر کرده است مینویسد، «متخصصین امنیتی که استاکس نت را بررسی کرده اند به توافق رسیده اند که کرم استاکس نت برنامه بسیار پیشرفته کامپیوتری است که با یک هدف نوشته شده است: از کار انداختن رآکتور هسته ای بوشهر.»

پی سی ورلد همچنین اضافه میکند، «محققینی که استاکس نت را مطالعه کرده اند همه هم عقیده اند که این برنامه توسط یک مهاجم بسیار پیشرفته و پرتوان، احتمالا توسط یک دولت، و برای تخریب هدفی بسیار بزرگ طراحی شده است». این مقاله جزئیات فراوانی در مورد استاکس نت و دلایلی که متخصصین آن را ویروسی با هدف تخریب سایت بوشهر تشخیص داده اند ارائه میدهد که خواندنش را به علاقه مندان توصیه میکنم.

گفتنی است که این خبر امروز در سطح‌ گسترده تری در رسانه های دیگر نیز منتشر شده است، و مثلا کریستین ساینس مانیتور در مقاله مفصلی که به این موضوع اختصاص داده است از استاکس نت به عنوان «اولین سلاح‌ فوق پیشرفته سایبری» نام میبرد که با هدف تخریب فعالیتهای نیروگاه بوشهر به «اینترنت» انداخته شده است و به هدف خود نیز رسیده است.

اگرچه اولین بار این یک پژوهشگر امنیتی سایبری در آلمان، به نام «رالف لانگر - Ralph Langner» بود که نتایج تحقیقات خود بر استاکس نت را به عنوان یک برنامه با هدف تخریب سایت اتمی بوشهر اعلام کرد (در وبلاگ خودش، اینجا ببینید)، اما امروز کریستین ساینس مانیتور همچنین از قول متخصصان امنیتی امریکائی نیز نکته های دقیقتری در مورد فعالیت و هدف این ویروس انتشار داده است. این نشریه نوشته است که متخصصین فوق تایید کرده اند که، «استاکس نت یک موشک سایبری با قدرت تخریب سطح نظامی و با دقت بسیار بالاست که اوایل سال گذشته شلیک شد تا به جستجو به قصد تخریب یک هدف واقعی بسیار مهم بپردازد.»


۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

جنبش سبز مرد، زنده باد جنبش سبز!


امروز میخواهم خیلی مختصر و کوتاه به موضوعی اشاره کنم که امیدوارم خودم و نیز دوستان دیگر در محیط سایبری در روزها و ماههای آینده هرچه بیشتر، عمقی تر و در عین حال دقیق تر به آن بپردازیم، یعنی این اندیشه که اکنون که پروژه جنبش سبز اصلاح طلبی رسما شکست خورده است، وقت آن رسیده که جنبش مردمی گسترده ای به معنی کامل کلمه را آغاز کنیم، چرا که ما در بطن تبلور عملی پدیده ای هستیم که اگر بتوان در یک جمله خلاصه اش کرد ترکیب تاریخی «Le Roi est mort, vive le Roi» شاید بهترین شرحش باشد، که میگوید «جنبش سبز مرد، زنده باد جنبش سبز!»

این تفکر نه تنها از لحاظ روحی راه طبیعی باز افروختن شعله های نشاط و امید در جمع سرخورده ماست، بلکه از لحاظ عملی و تاریخی و سیاسی و اجتماعی نیز به نظرم تنها گزینه حقیقی است برای آنانی که حاضر به قبول دو گزینهٔ تسلیم و هزیمت نیستند: «تسلیم» که به معنی «اسلام» آوردن باشد به خدای کودتاگران یا بوسیدن دستی که قانع شده ایم نمیتوانیم گاز بگیریم (که متاسفانه به نظر میرسد گزینه ای باشد که لااقل برخی از اصلاح طلبان در مرز انتخابش هستند. اگر فرصت شد در همین متن، و اگرنه در متنی دیگر به آن خواهم پرداخت)، و هزیمت هم که به معنی فرار کردن و لشکر و کشور را نهادن از دست و دنبال کار خود رفتن باشد، و ماندن در انتظار از هم پاشیدن قوای جهل یا دخالت قوای خارجی.

اجازه بدهید در این متن فقط یکی دو موضوع ساده و پایه ای را بیان کنم و بعد در متنها و بحثهای آینده بر اساس آن به جزئیات بپردازیم.

با یک واقعیت ملموس و ساده شروع کنیم که گمان میکنم هیچکس با آن مخالفت نداشته باشد، یعنی این واقعیت که «جنبش سبز» به مفهوم آن رود خروشانی که در پی کودتای انتخاباتی دوره دهم ریاست جمهوری به راه افتاده بود اکنون به دو رودخانه تقسیم شده است‌: یکی روی سطح زمین است، و دیگری زیر زمین جریان دارد.

اما واقعیت دیگر در مورد این دو رودخانه این است که آن یکی که روی سطح زمین در جریان است در واقع متشکل از آن بخشی از رودخانه احساسات و مطالبات مردم است که در چارچوب قوانین و عرفیات سیاسی و اجتماعی «جمهوری اسلامی ایران» قابل بیان و تصریح بوده اند. به عبارت دیگر این بخش از رودخانه ساخته شده از آن دسته مطالبات و اهدافی است که مردم ایران و آن دسته از رهبران جنبش سبز که خود را متعهد و وفادار به جمهوری اسلامی و رفتار و گفتار خود را محدود و در مطابق با مفاهیم و ساختارهای قانونی جمهوری اسلامی میدانستند در بیانش نیازی به پنهان کردن و یا «زیر زمینی» جریان یافتن احساس نمیکردند چون اعتقاد داشتند که آنچه میخواهند حقوق حقه آنها در چارچوب روح و قوانین جمهوری اسلامی است، گیرم آن روحی که اگر در عمل جائی نیست که دیده شود آنها لااقل ادعا میکردند چنین روحی واقعیت دارد و برای مدرک هم ارجاع میدادند به دوران طلائی صدر انقلاب و خود امام راحل.

و هم راه با آن رودخانه روسطحی یک رودخانه دیگر هم در جریان بود در طی یک سال گذشته، که اگرچه تشخیصش هم مشکل بود و هم نامطلوب از لحاظ سیاسی، اما در واقع در همان روزها هم این یک رودخانه واقعی، جاری و قابل تمیز بود، از آن لحاظ که نوع مطالبات و طبیعت چارچوب منطقی و قانونی که آن رودخانه منعکس میکرد با رودخانه «رسمی» جنبش سبز متمایز بود:‌ نه تنها به امام راحل و یا روح جمهوری اسلامی محدود و متعهد نبود، بلکه با برخی از «اصول» اساسی جمهوری اسلامی مغایرت داشت، از جمله اصولی از قبیل ولایت فقیه یا شورای نگهبان، و در واقع حتی «اسلامی» بودن جمهوری ایرانی.

خوب، حالا این تمثیل ها را وقتی برمیگردانیم به دنیای واقعیت امروز میبینیم که آن دو رودخانه هنوز هم در جریان هستند، اما با یک تفاوت عمده، و آن این که رودخانهٔ روئی در طی مسیر یک سال گذشته آب و عمق و شدت و صدای خودش را از دست داده است، حال آنکه رودخانه زیری با قوت هرچه بیشتر کماکان در جریان است. این واقعیتی است که بارها شنیده ایم، نه تنها از مردم و تحلیلگرانی که موافق با جنبش سبز هستند، بلکه حتی از خود کودتاگرها و نیز اصولگرایانی که مخالف با جنبش سبز هستند. مثلا در اخبار دیدیم که مجمع روحانیون مبارز، که به هر حال از پشتیبانان سران اصلاح طلب جنبش سبز هستند، گفته اند جنبش سبز تبدیل شده به یک «مار خفته»، و از طرف دیگر احمد خاتمی امام جمعه نفرت انگیز و فاشیست تهران که میگوید جنبش مردم الان تبدیل شده به «آتش زیر خاکستر»، و یا سردار فضلی فرمانده بسیج، که او هم میگوید جنبش مردمی الان مثل «آتش زیر خاکستر است». به هر حال اگر دارید این متن را در سال 1389 میخوانید خوب میدانید که این تعبیر از وضعیت کنونی جنبش فراوان و همه گیر است.

پس معنی و تلویح‌ این داستان دو رود چیست؟ به گمانم یکی از مستقیم ترین تلویحات این داستان همان باشد که تیتر کرده ام، یعنی جنبش سبز مرد، اما زنده باد جنبش سبز. آن جریانی که میخواست در قالب و بستر وفاداری به اصول جمهوری اسلامی حرکت کند جواب روشن و صریح خودش را از جمهوری اسلامی گرفته است و اکنون تبدیل شده است به خشکه رودی ناتوان، اما جریان دیگر که از آغاز هم میدانست حرکت به سوی دریای دموکراسی در بستر و چارچوب نمکزار جمهوری اسلامی نه فقط اشتباه بلکه غیر ممکن است، نه تنها هنوز نابود نشده است و به حرکت خود ادامه میدهد، بلکه اکنون پس از تجربه یکسال گذشته میزان تشنگی توده ها برای یک جرعه آزادی را خوب دیده است است و متوجه شده است چه قدرت عظیمی را میتواند آزاد کند روزی که باز خودش را به سطح خودآگاه جامعه برساند.

دوستان، مردم زنده اند و جنبش مردمی هم زنده است، اما دیگر زمان مقید ماندن به محضوریتها و محدودیتهای سخیف جمهوری اسلامی گذشته است. بایستی به این تغییر اشراف بیابیم و آن را به روشنی برای مردم هم توصیف و اعلام کنیم. بیائید آزموده را باز نیازمائیم و اینبار بکوشیم ملتمان را از یوغ سنگین بلاتکلیفی که به واسطه تردید ها، اضطراب ها، دلبستگی ها و محدودیتهای تفکر اصلاح طلبانه بر گردنشان مانده بود رها کنیم، بیائید یکبار و برای همیشه تمنای جوان پرواز را از چنگال پیر استبداد رها کنیم.


۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

بی اعتنائی کامل رفسنجانی و سکوت رسانه های اصلاح طلب در برابر نامه مهم کروبی


امروز بی بی سی برای اولین بار خبری منتشر کرده است از نامه ای که پنج روز پیش توسط مهدی کروبی به اکبر هاشمی رفسنجانی نوشته شده است، و مورد بی اعتنائی کامل رفسنجانی قرار گرفته است.

کروبی در این نامه که درست قبل از جلسات اخیر «مجلس خبرگان رهبری» به هاشمی که مقام ریاست مجلس خبرگان را دارد فرستاده شده با صراحت تمام از او خواسته است تا به عنوان رئیس مجلس خبرگان این مسئولیت ساده را قبول کند که مجلس خبرگان رهبری به وظیفه ابتدائی و اصلی خودش، یعنی «نظارت به عملکرد رهبری» عمل کند. وی تقاضا کرده است که با استفاده از ظرفیت های قانونی مجلس خبرگان این مجلس تخلفات قانونی اخیر خامنه ای را مورد بررسی قرار بدهند.

مهدی کروبی در این نامه، آنچنان که در خبر بی بی سی منعکس شده است، آمده است که «می توان ده ها سئوال از عدم رعایت حقوق حقه مردم و بی کفایتی مدیران اجرایی و قضایی و به ویژه تجاوز به حقوق عمومی توسط نهادهای تحت پوشش رهبری مطرح کرد.... و چند بار بر اختیارات گسترده مجلس خبرگان رهبری، از جمله حق عزل رهبری تأکید کرده و نوشته است که به عقیده او مجلس خبرگان از ظرفیت های قانونی اصول ۱۰۷، ۱۰۸ و ۱۱۱ قانون اساسی به درستی استفاده نمی کند.»

به هر حال جزئیات بیشتر این نامه مهم و صریح را میتوانید خودتان از سایت بی بی سی بخوانید، اما آنچه بیش از همه موجب حیرت و نگرانی است، در وحله اول نه تنها بی اعتنائی عملی هاشمی به محتوای نامه (که توقع جز آن داشتن طبعا ساده لوحی است) یا حتی سکوت کامل وی در قبال نامه، بلکه سکوت کامل خبری در مورد این نامه در سایتها و منابع خبری «سبز» است، تا جائی که من باید اول بار از بی بی سی مطلع شوم که چنین اتفاقی افتاده و چنین نامه ای نوشته شده است، و تنها سایتهای خبری که نشانی از این نامه دارند سایتهای خود کودتاگران، از قبیل سایت جوان آنلاین (متعلق به سپاه)، یا سایت خبرنامه دانشجویان ایران (متعلق به بسیج دانشجوئی) هستند، که آنها هم به شکل غیر معمولی از این نامه نوشته اند. سایت جوان آنلاین مثلا، نوشته است، «به دلیل بازتاب نتایج مثبت اجلاس اخیر خبرگان در حمایت از جایگاه ولایت فقیه و رهبر معظم انقلاب، مهدی کروبی قرار است نامه‌ای را خطاب به آیت‌الله هاشمی رفسنجانی تهیه و تنظیم کند و رسانه‌های زنجیره‌ای جریان فتنه به صورت هماهنگ آن را پوشش دهند.»

راستی مفهوم سکوت رسانه های اصلاحات در مورد این نامه چیست؟




۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

طنز تلخ نازی خواندن ناخداباوران توسط پاپ: وی خود از اعضای حزب نازی بود

این روزها سرم خیلی شلوغ است و فرصت نوشتن کم دارم، اما با شنیدن حرفهای اخیر پاپ بندیکت (ژوزف رتزینگر) چاره ای نبود و لااقل چند سطری لازم. جناب پاپ گفته کسانی که خدا را باور ندارند مثل نازی ها هستند!

ببینید، مسئله اینجاست که این حرفهای پاپ به حدی غیر منتظره و غیر عقلانی است که شرحش سخت است. شاید یک مثال بتواند میزان غیر منطقی یا انحرافی بودن چنین حرفی از پاپ رتزینگر را بهتر نشان بدهد:‌ مجسم کنید یکی از همین طلبه های بسیجی که امروز میروند جلوی خانه کروبی تیر میزنند به در و دیوارش، پنجاه سال دیگر که این رژیم رفته باشد و اسمش تنها به عنوان یک کابوسی که بشریت دید به جامانده باشد همان بسیجی مثلا آخوند مرجع تقلید شده باشد (فرض بگیریم نسل آخوند ها و مقلدانشان منقطع نشده باشد تا اون موقع) ، آنوقت یک سخنرانی کند و بگوید کسانی که خدا را باور ندارند مثل بسیجی های دوران جمهوری اسلامی هستند! شما باشید به این جناب مرجع تقلید چه خواهید گفت؟

من حرف زیادی برای زدن ندارم، یعنی دارم اما نمیخواهم بزنم، فقط میخواستم به دوستان یاد آوری کنم، که نه تنها کلیسای کاتولیک عمیقا و شدیدا، بسیار بیشتر از مسلمانها و مفتی نازی مشهورشان جناب امین الحسینی که قبلا در موردش نوشته بودم، با حزب نازی همکاری میکرد (که بنا را بر این میگذارم که برای اغلب دوستان یک حقیقت ساده تاریخی است، و اگر شک دارید این آلبوم کوچک از عکس را در موردش ببینید، و اگر باز هم شک و مسئله ای بود میتوانم متنها و مرجعهای مفصلتری ارائه بدهم)، نکته اینکه نه تنها کلیسا در اروپا و حتی کشورهای دیگر عمیقا همکار حزب نازی شده بود، بلکه خود همین جناب رتزینگر شخصا سالهای سال از اعضای شاخه های جوانان هیتلری حزب نازی آلمان بود! من دو تا عکسش را اینجا خدمت شما ارائه میدهم، یکی همان که بالاتر دیدید، و یکی هم اینجا میگذارم. از همه بدتر اینکه نه تنها در کودکی از اعضای شاخه جوانان هیتلر بود، بلکه حتی در سنین بزرگتر و در سالهای اواخر جنگ جهانی هم ایشان داوطلبانه به جوخه های نظامی نازی (ورماخت) پیوسته بود [خواندن این متن لینک شده را جدا به دوستان توصیه میکنم] تا به هیتلر بیشتر و به عنوان یک سرباز مسلح خدمت کند.

متوجه حرف من هستید؟ تا به مثال خودم برگردم، ایشان نه تنها از جوانی عضو بسیج بود، بلکه بزرگتر هم که شد به سپاه پیوست و تفنگ دست گرفت تا از ولایت فقیه پشتیبانی کند. آنوقت میگوید هرکس بیخدا باشد مثل بسیجی هاست، مثل نازی های هیتلری است.

شما بودید چه میگفتید به انسان زشتی مثل این جناب فاشیست پیر؟



۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

دو نکته ساده در باب پدیده ولایت فقیه و خطر دیدگاه اصلاح گرایانه


این را میخواهم خیلی مختصر در عکس العمل به متنی بنویسم که امروز دیدم مبنی بر این باور که راه نجات از وضعیت تاریخی کنونی ایران این است که ولایت فقیه به مرور زمان به شکل یک نهاد سمبلیک در آید.

اجازه بدهید اول نظر خودم در این مورد را بگویم، که معتقدم اشتباه بزرگ و خطرناکی است و باید از آن دیدگاه حذر کنیم، و بعد دو دلیل ساده زیر را برای اشتباه بودن آن دیدگاه عرض کنم:

  1. دلیل اول اینکه جمهوری اسلامی و مرکز ثقل عقیدتی آن یعنی ولایت فقیه پدیده هائی نیستند که به مرور زمان و در یک روند سالم و «طبیعی» یا ارگانیک از بطن تاریخ و اجتماع ما زاده شده باشند. به عبارت دیگر، جمهوری اسلامی و ولایت فقیه در واقع «یک شبه» و مصنوعی تولید شده اند و به دنیا آمده اند، و بنا بر این دلیل و زمینه منطقی برای این استدلال وجود ندارد که ولایت فقیه را نبایستی ناگهان و بی مقدمه حذف کرد بلکه بایستی مهلت داد تا به مرور زمان و در روند طبیعی تاریخی جامعه ایرانی ولایت فقیه «جای صحیح» خودش را پیدا کند، که همان «نهاد سمبلیک» باشد. ولایت فقیه را بایستی همانگونه که بی مقدمه مثل لکه جوهری بر صفحه کتاب تاریخ کشورمان افتاد، همانگونه هم بی مقدمه از آن پاک کرد.


  2. و دلیل دوم، که درواقع مرتبط با دلیل اول است، به اینصورت است که از آنجا که در دیدگاه فوق جمهوری اسلامی و حکومت فقیه نه به عنوان یک «حالت بحران» بلکه به عنوان یک مرحله گذار طبیعی در تاریخ تکامل جامعه ایرانی به حساب میآید، در نتیجه برخورد اشتباهی با آن تجویز میشود، و این اشتباه خطرناکی است که باید هرچه زودتر تصحیح گردد. شاید یک تمثیل مفید باشد برای روشن کردن منظورم در این مورد.

    مقایسه کنید بیماری که زخم معده دارد را با بیماری که در معده اش غده ای سرطانی دارد. اگرچه نشانه های اولیه این دو بیماری ممکن است تفاوت چندانی نداشته باشند، اما تشخیص اینکه بیمار از کدام رنج میبرد اهمیت حیاتی دارد. زخم معده بیماری ای است که به مرور زمان و به دلایل مختلی توسط بدن شکل گرفته است و رشد کرده است، و روش برخورد با آن هم آگاهی دادن به بیمار، توصیه به تغییر رفتار و روش زندگی بیمار برای جلوگیری از رشد زخم، و نهایتا «مداوای» زخم موجود در معده بیمار است. یکی از رکن هائی که در این پارادایم تداوی اساسی میشود آن است که چگونه قسمتهای مختلف معده بیمار حفظ شود و از این جلوگیری شود که زخم مزبور پاره هائی از معده را مضمحل و نابود کند. اما برای مقایسه، مجسم کنید که بررسی همان فرد نشان بدهد بحران سلامتی او نه به دلیل بیماری زخم معده، بلکه ناشی از وجود یک تومور در معده اش است. در آن صورت کل پارادایم برخورد با آن بیماری به سرعت عوض میشود، و مفهوم «مداوای» آن بیمار فلسفه کاملا متفاوتی به خود میگیرد، به این صورت که دیگر «حفظ» قسمتهای مریض بدن نه تنها هدف اصلی مداوا نیست، بلکه در واقع هدف مداوا این میشود که چگونه قسمتهای مریض بدن را که توسط تومور اشغال شده اند حذف و نابود کرد که کمترین صدمه ای به دیگر اجزا برسد.

طبق معمول حرف برای زدن زیاد است اما نمیخواهم زیاد بنویسم. پس اجازه بدهید به سر حرف اصلیم برگردم و صحبتم را تمام کنم، و آن نه تنها اشتباه بودن قطعی، بلکه در واقع خطرناک بودن دیدگاهی است که معتقد است نبایستی به دنبال حذف و نابودی نهاد ولایت فقیه بود بلکه بایستی به مداوا و اصلاح تدریجی آن پرداخت، تا جائی که مثلا تبدیل شود به یک عضو (نهاد) بی اثر یا بی خطر در بدن جامعه ما.

اشتباه این دیدگاه ناشی از این مسئله است که در تحلیل و تعبیرات خود این نکته را منظور نمیتواند بکند که ولایت فقیه نهادی نیست که در روندی سالم و تکاملی از بطن تاریخی اجتماع و فرهنگ سیاسی ما زاده شده باشد، بلکه یک ایده ای است که مصنوعا توسط یک فرد خاص (خمینی) تولید شده، و توسط یک عدهٔ بسیار قلیل (خمینی و تعدادی از افراد اطرافش که واقعا مفهوم ولایت فقیه را درک میکردند) در یک مقطع کوتاه و سریع (یکی دو سال پس از انقلاب اسلامی) بر جامعه ما تحمیل شده است. و خطر آن دیدگاه در این است که این پدیده (ولایت فقیه) از آنجا که بر آمده ای طبیعی و سالم از متن و بطن فرهنگ و تاریخ ما نیست، درست مثل یک تومور تنها راه باقی ماندنش اشغال سلولهای بدن جامعه ما و جایگزین کردن آنها با بازساخته های سیستمیک خودش است (درست همان چیزی که در سی سال گذشته دیده ایم)، و به همین دلیل ساده و ناگزیر هیچ راهی برای ادامه حیات خود ندارد به جز ادامه دادن به باز تولید سلولهای سرطانی و نابود کردن سلولهای طبیعی بدن برای جایگزین کردن آنها با همسان های خود.

بیمارمان را دریابیم که خطر جدی است و بهای تشخیص اشتباه ما جان وی.

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

نامه عبدالله مومنی از زندان خطاب به خامنه ای


نامه ای منتشر شده است به قلم عبدالله مومنی، فعال دانشجوئی که خرداد سال گذشته (۱۳۸۸) دستگیر شد و در حال حاضر مشغول طی محکومیت ۴ ساله ای در زندان اوین است. این نامه از زندان میآید و همچون تیری صفیر کشان قلب سیاه اما لرزان و پر هراس خامنه ای را نشانه رفته است.
این نامهٔ زندان هم یکی دیگر از آن سندهائی است که باید بماند در سینه تاریخ. هرکدام از این نامه ها مثل پتکی هستند که سنگین بر سفال کهنهٔ قدرت جمهوری اسلامی فرود میآیند، حکومتی که مدتی است از هم پاشیده اما هنوز کسی به آن اعتراف نکرده است.

حرفی ندارم که اضافه کنم به این نامه، اجازه بدهید فقط کپی کنم آن را...


بسمه تعالی
لا یحب الله الجهر بالسوء من القول الا من ظلم و کان الله سمیعا علیما
خدا دوست ندارد کسی عیب خلق خدا را به بلندی صدا کند مگر آنکه ستمی به او رسیده باشد وبخواهد از دست ظالم فریاد و دادخواهی کند و زشتی عمل ظالم را فاش گوید. (سوره نساء آیه ۱۴۸)

جناب آیت الله خامنه ای
مقام رهبری جمهوری اسلامی ایران
در یکی از روزهای بازداشت در زندان اوین فرصتی دست داد تا سخنان شما را از تلویزیون در ضرورت ضدیت با ظلم و رعایت انصاف و عدالت بشنوم (۲/۴/۸۹) و همان روز بود که تصمیم گرفتم تا این نامه را خطاب به شما بنویسم از آن رو که شاید اخبار این بازداشتگاهها به شما نرسد و ندانید که غیر از کهریزک در بازداشتگاه اوین نیز یک زندانی نه تنها از حداقل حقوق برخوردار نیست بلکه شدیدترین فشارهای روحی و جسمی نیز با هدف ترور شخصیتی و اقرار اجباری بر او وارد می شود. همچنین از آنجا که شنیدم در همان ایام که من و امثال من تحت سخت ترین شکنجه ها جهت اعتراف به جرایم ناکرده بودیم، حضرتعالی در خطبه های نماز عید سعید فطر، اظهار داشته اید که “متهم هر چه درباره خود بگوید در دادگاه، این حجت است” قصد کردم طی این نامه شکنجه ها و رفتارهای غیرقانونی، غیرشرعی رفته بر خودم را شرح دهم تا به این پرسش پاسخ جدی داده شود که آیا اعترافاتی که از طریق چنین شیوه های غیرانسانی و غیراخلاقی اخذ می شود نیز از نظر شما معتبر است یا خیر؟ بدین ترتیب و به امید تشکیل کمیته ای حقیقت یاب جهت بررسی آنچه در طول دوران بازداشت، بازجویی و دادگاه بر من به عنوان یک زندانی جمهوری اسلامی در دوران حکومت شما گذشته است را بازگو می کنم. گرچه امیدوارم بازگویی آنچه بر من رفته است، به جای تحقیق در خصوص واقعیت ماجرا و اجرای عدالت، به افزون شدن فشارها و تلخ تر شدن ایام زندان نیانجامد.

مقام رهبری
امروز که به عنوان یک منتقد نظام جمهوری اسلامی در زندان اوین بسر می برم، بی مناسبت نمی دانم که در چند سطر مواضع سیاسی خود را طی یک دهه گذشته بیان نمایم. اینجانب در سال ۱۳۷۵ وارد دانشگاه شدم و در همان سال ابتدایی ، به عضویت انجمن اسلامی دانشجویان و متعاقب آن دفتر تحکیم وحدت درآمدم و تا سال ۱۳۸۴ که مدرک کارشناسی ارشد جامعه شناسی خود را از دانشگاه علامه طباطبایی(ره)اخذ نمودم به عنوان عضو شورای مرکزی و دبیر تشکیلات دفتر تحکیم وحدت،فعالیت کرده و از سال ۱۳۸۴ تا به امروز به عنوان عضو شورای مرکزی سازمان دانش آموختگان ایران اسلامی(ادوار تحکیم وحدت) و سخنگوی آن مجموعه قانونی، در جهت پیشبرد دموکراسی و حقوق بشر، به فعالیت پرداخته ام. در دوران حضور در جریان دانشجویی، دغدغه اصلی من و همفکرانم تاکید بر استقلال نهاد دانشگاه از نهاد قدرت و احزاب و جریانات سیاسی و نقد حاکمیت در جهت همراهی با ملت ایران بوده است. من و دوستانم در مجموعه دفتر تحکیم وحدت معتقد بودیم که جنبش دانشجویی رسالت بستر سازی برای طرح مطالبات آزادی خواهانه و تاریخی مردم و دفاع از حقوق شهروندان ، فارغ از هرگونه گرایش و سلیقه آنان را بر عهده دارد و هم از این رو معتقد بودیم و هستیم که جریان دانشجویی به جای مجیز گویی قدرت و اصحاب آن، می بایست به نقد هرگونه ویژه خواری و امتیاز طلبی برای هر قشر و یا طبقه خاصی پرداخته، از حقوق احاد ملت از جمله زنان، اقلیت های مذهبی و قومیت ها دفاع نماید. از این رو در طول یک دهه گذشته همواره مغضوب قدرت و نهادهای امنیتی بوده و به همین دلیل، چندین بار طعم زندان و انفردای را چشیده ام، به گونه ی که با احتساب دوره ی اخیر، قریب به ۲۰۰ روز سلول انفرادی را تجربه کرده ام. اگر چه زندان های قبلی نیز عاری از فشار و شکنجه نبوده است اما از این رو که دوره ی اخیر، تجربه ی متفاوت را به نمایش گذاشت و آگاهی افکار عمومی و مسولان امر از جنایات رخ داده داده امری بیش از پیش ضروری است بدان می پردازم

مقام رهبری
هتاکی و فحاشی، ضرب و شتم و رفتارهای غیر قانونی از همان لحظه اول بازداشت من آغاز شد. در جریان دستگیری درحالیکه گاز اشک آور که تا پیش از آن در خیابانها استفاده می شد در فضای بسته مرا به حالت خفگی انداخته و امکان هرگونه تحرکی را از من سلب کرده بود ماموران دست بردار نبوده و با کینه و دشمنی چنان مرا به زیر مشت و لگد گرفتند که با بینی، دهان و دندانهایی خونین و دستان و پاهایی زنجیرشده به مسئولان شان در زندان اوین تحویل شدم؛ و جالب آنکه وقتی به ماموران که حدود بیست نفر بودند در برابر فحاشی و ضرب و شتم می گفتم که از شما به قاضی شکایت می کنم، با فحش های رکیک آنها و الفاظ وقیحانه به خودم و قاضی مواجه می شدم. این البته دستگرمی آغاز کار بازجویان بر روی جسم و روح من بود. از همان ابتدای بازداشت درحالیکه مدام در گوشم می خواندند که “نظام ترک برداشته” با این وعده مواجه بودم که “شماها اعدام خواهید شد”. انتظار تحقق این وعده تا مدتها بارها وقتی در طی شبانه و روز بدون هیچ توضیحی مرا از سلولی به سلولی دیگر و از بندی به بندی دیگر منتقل می کردند مرا در بیم و هراس نسبت به ادامه حیات خویش قرار می داد. طی ۸۶ روز انفرادی هیچ وقت آسمان را ندیدم و طی هفت ماه بازداشت در بندهای امنیتی ۲۰۹ و ۲۴۰ تنها شش بار از “حق هواخوری” برخوردار شدم و پس از دوران انفرادی و حتی پایان بازجویی و برگزاری دادگاه هر دو هفته تنها یک بار اجازه تماس تلفنی کوتاهی آن هم با حضور بازجو با خانواده را داشتم.

بگذریم و بگذارید به شرح روزهای ابتدای بازداشت خود برگردم: پس از بازداشت به شرح فوق، روانه انفرادی در سلول ۱۰۱ بند ۲۰۹ اوین شدم و در بدو ورود متوجه وجود مدفوع در زیر موکت سلول شده و اعتراض کردم، پاسخم این بود که “شایسته بیشتر از این نیستی”.

از بند ۲۰۹ نیز که پس از دو روز مرا به بند ۲۴۰ منتقل کردند و در اختیار وزارت اطلاعات قرار گرفتم، شرایط زندان سخت تر و غیرانسانی تر شد. برخلاف مصوبه مجلس ششم و دستور آیت الله شاهرودی که هر دو سلول انفرادی را یکی کرده بودند تا سوئیت بشود، در اینجا هر سلول انفرادی را تقسیم به دوسلول کرده بودند با ابعاد ۶۰/۱ در ۲۰/۲ متر (به شکلی که عرض سلول از قد من کوتاه تر بوده و تنها در یک وضعیت امکان درازکشیدن داشتم). یک سطل فلزی که بر سر چاه توالت جهت اجابت مزاج گزارده بودند و یک شیرآب در بالای آن نیز داخل سلولی به همین اندازه بود تا زندانی برای نیازهای اولیه نیز از سلول بیرون آورده نشود. در فضای قبر مانند سلول و سکوت گورستانی بند، متاسفانه وضعیت سلول نیز به شکلی بود که جهت قبله به سمت سطل فلزی مذکور بوده و فاصله سجده گاه زندانی با آن حدود یک وجب بود و نورافکنی هم ۲۴ ساعته روشن بود تا مبادا زندانی هوس خواب در سر بپرورد.

تحمل انفرادی و بازجویی های طولانی امری بود که باید به آن عادت می کردم. اما درکنار انفرادی، بی خوابی های مکرر در نتیجه جلسات بازجویی چند ساعته و ایستادن بر روی یک پا و ضرب و شتم و سیلی های پیاپی نیز ترجیع بند این روزها بود. فشارها و آزار ناشی از عدم اطاعت از خواست بازجویان آنقدر بود که گاهی باعث می شد در حین بازجویی از هوش بروم.

گاهی نیز که گویی باید مشت آهنین از آستین بازجو بیرون می آمد، چنین می شد و چندین بار آنچنان بازجوی پرونده، گلویم را تا حد خفگی می فشرد که بی هوش برزمین می افتادم و تا روزها از شدت درد در ناحیه گلو، خوردن آب و غذا برای ام زجرآور می شد. البته صدمات ناشی از شکنجه تنها متوجه یک زندانی چون من نیست بلکه به شخص بازجو و شکنجه گر نیز آسیب می رساند تا جایی که به یاد دارم در جریان یکی از بازجویی ها پس از ضربات متعدد و مکرر بازجو که با پشت دست به دهان و دندانهایم می کوبید متوجه ایراد جرح بر روی انگشتان دست اش شدم.

بازجویان حتی از فریاد و ناله های من نیز در هنگام ضرب و شتم علیه دیگر زندانیان استفاده می کردند به طوری که بعدها از برخی زندانیان شنیدم که با ترتیب دادن جلسات بازجویی همزمان ضجه های من را به گوش سایر زندانیان می رسانده اند تا آنها را نیز بدین وسیله تحت فشار و شکنجه روحی و روانی قرار دهند.

بدین ترتیب بازجویی ها تنها یک هدف داشت: بریدن زندانی و اعتراف او به آنچه بازجو می خواهد و البته وقتی می پرسیدم که چگونه می توان برای اعتراف گرفتن دست به چنین رفتارهایی زد، پاسخی چنین می شنیدم که “به گفته بنیانگذار انقلاب، حفظ نظام اوجب واجبات است”.

در ماه اول بازجویی مدام این جمله را از زبان بازجوها می شنیدم که “خونی ریخته شده و نظام ترک برداشته و خیلی از شماها باید اعدام شوید و شاکی شما نیز نظام است”. هر بار نیز که در بازجویی “مطابق میل بازجو” و به تعبیر آنها “مطابق مصلحت نظام” پاسخ نمی گفتم، گفته می شد که “یا جواب باید مطابق آنچه باشد که ما می خواهیم یا باید همین برگه بازجویی را بخوری و قورت بدهی” و این فقط تهدید نبود بلکه پس از رد خواسته هایشان با زور و فشار برگه های بازجویی به من خورانده می شد و جالب آنکه این عمل حتی یکبار در ماه مبارک رمضان و در هنگامی که روزه دار بودم نیز انجام شد، البته وقتی کتک زدن و فحش های ناموسی در شب های مبارک قدر حرمتی نداشته باشد، دیگر هر رفتاری مجاز خواهد بود.

جناب آیت الله خامنه ای
از همان ابتدای بازجویی من را وادار به تک نویسی علیه دوستان و نزدیکان کرده و وقتی مقاومت کردم علاوه بر ضرب و شتم و سیلی های پیاپی با این پاسخ بازجو مواجه شدم که “باید تک نویسی کنی تا شخصیت کذایی ات خورد شود”. شاید از همین رو و برای خورد شدن و تحقیر شخصیتی من بود که مرتبا می خواستند به روابط و مسائل اخلاقی ناکرده خود نیز اعتراف کنم و وقتی می گفتم این سخنان درست نیست و من نمی توانم علیه خود به دروغ اعتراف کنم با فحش های رکیک و ضرب و شتم و این پاسخ آنها روبرو می شدم که ” فاحشه ای را در دادگاه می آوریم تا علیه تو اعتراف کند و بگوید که رابطه نامشروع با تو داشته است”.

تخصص بازجوی نظام جمهوری اسلامی و به اصطلاح سربازان گمان امام زمان در استعمال الفاظ رکیک و فحش های ناموسی – رکیک ترین فحش هایی که به هیچ عنوان در این نامه نمی توان به آن اشاره کرد و حتی برای اولین بار در عمرم به گوشم می خورد- برای ام تجربه دردناکی بود و در ادامه همین بازجویی ها و فحاشی ها وقتی از بازجوی خود می شنیدم که “بلایی سرت می آوریم که وقتی بیرون اسم ۲۴۰ را شنیدی بدنت بلرزد”، از خود می پرسیدم که چگونه یک دستگاه امنیتی می تواند با چنین تهدیدها و ارعاب هایی امنیت را در کشور برقرار کند و عاقبت چنین روش هایی به کجا خواهد رسید؟ آیا با تکیه بر انهدام روانی و شخصیتی زندانیان به عنوان حلقه مکمل شکنجه و سرکوب می توان به عدالت دست یافت؟ اینکه در رفتار ضابطان هیچ ضابطه ای جز قاعده اعتراف گیری به هر قیمت، حکفرما نباشد با کدام اصول اخلاقی، شرعی و انسانی سازگار است؟ بازجویان در تمام طول بازجویی بارها به مادر مرحومه ام که زنی مومنه و مادر شهید است ، با بدترین وجه ممکنه ، مورد فحش وناسزا و الفاظ رکیک قرار می دادند، همسر فداکارم، بارها برغم آنکه زنی مسلمان و مومنه و همسر شهید است( و با آنکه می دانستند من با همسر برادر شهیدم ازدواج نموده ام) به عنوان….. می نامیدند و خواهرن و نوامیس مرا به فجیع ترین وجه ممکن با لقب …. مورد دشنام و توهین قرار می دادند. این ابراز مکرر الفاظ ناشایست از مدافعین نظام اسلامی شامل حال برادر شهیدم نیز می شد و هدیه ی خانواده ما به مهین را منافق می خواندند.

آنان نه تنها برای ما، که برای مسئولان سابق و فعلی کشور نیز هیچ حرمتی قائل نبودند و بارها شاهد بودم که با فحاشی و الفاظ زشت و زننده از شخصیت هایی همچون حجت الاسلام سید حسن خمینی( به عنوان لپ گلی، بچه مزلف، و از نظر اخلاقی مساله دار و…)، آیت الله هاشمی رفسنجانی(فاسد و…)، میرحسین موسوی(دجال و…)، حجه الاسلام مهدی کروبی(فاسد مالی و اخلاقی و…)، حجت الاسلام سید محمد خاتمی( فاسد اخلاقی و با نام بردن از برخی زنان مسلمان ومتدین مدعی رابطه ایشان با آن زنان بودند) ، آیت الله موسوی خوئینی ها ( مفسد و… ) یاد می کردند. در حالی که حتی برخی از این افراد را در طول زندگی خود ندیده بودم، و می خواستند که سخنانی علیه آنها در دادگاه به زبان آورم. در خصوص آقایان کروبی و عبدالله نوری می خواستند واژه های سخیفی و ناشایستی علیه آنان در دادگاه به زبان آورم. در مورد آیت الله موسوی خوینی می گفتند که شما باید از ایشان در دادگاه اسم بیاورید و بگوید ایشان در به اصطلاح فتنه، نقش اصلی و محوری را داشته و صحنه گردان و طراح اصلی فتنه بوده است در حالیکه تاکنون هیچ گاه ایشان را ندیده ام. در این رابطه گفتنی است که در مودبانه ترین حالت ذکر نام این شخصیت ها، فی المثل جناب آقای هاشمی را همیشه “اکبر شاه” خطاب کرده و می گفتند که همه اینها را به زندان می آوریم. گویی اراده بازجو بالاتر از دستگاه قضایی و هر قانونی است چرا که حتی بازجویان مدعی بودند که احکام قضایی را نیز آنان صادر می کنند. شاید ذکر این نکته ضروری باشد که قاضی پرونده من(قاضی صلواتی) مطرح می کرد که اگر بازجویان از تو راضی باشند، شما را آزاد می کنم؛ که این خود موید میزان استقلال مقام قضا از ضابطین خود است.

به فشار برای اعتراف اخلاقی علیه خود اشاره کردم و اکنون برای آنکه سخنم را دقیق تر کرده باشم، شرح تنها یکی از جلسات بازجویی خود در یک سلول، درخصوص مسائل اخلاقی را بازگو می کنم باشد که این نمونه کثیف اعمال شده در حق من با معیارهای اخلاق و عدل و انصاف و رفتار و سیره علوی و نبوی سنجیده و تطبیق داده شود: باری دریک سلول کوچک بازجوها به سراغ من آمدند و گفتند که آیا تصمیمت را به اعتراف گرفته ای؟ پرسیدم که درچه خصوصی؟ گفتند در مورد مسائل اخلاقی، گفتند “همه مسایل اخلاقی که داری بگو و خودت را خلاص کن و هرآنچه از دیگران نیز می دانی بازگو کن”. آنها به دروغ خبر از مسایل اخلاقی برخی از زندانیان و مسئولان سابق نظام می دانند و ادعا می کردند که از فلان فعال سیاسی اعترافاتی در مورد روابط نامشروع اش گرفته ایم. بصورت مداوم مسائل مربوط به پرونده دیگران که یا با زور و فشار و شکنجه از آنان اخذ شده بود و یا اساسا کذب محض و دروغ بود را به هدف تخریب چهره ی آنان مطرح می کردندکه البته بعدها متوجه شدم که این حربه و شیوه کثیف بیت الغزل بازجویی از زندانیان سیاسی پس از انتخابات به ویژه چهره های سرشناس بوده است.( بطور مثال در خصوص یکی از چهره های برجسته و متدین اصلاحات، بارها مسائلی در خصوص ارتباط ایشان با زنان شوهر دار را مطرح می کردند)
در آن شرایط، که اصرار به اعتراف به داشتن رابطه ی نامشروع با دیگران ، جهت به اصطلاح خلاص کردن و پاک شدن من وجود داشت. هر چه قسم خوردم که به زنم پایبند بوده ام و گفتم که به رئیس تیم تان هم گفته ام طرح این مسائل هیچ مشکلی را حل نمی کند و وارد این اتهامات ناروا نشوید و بس کنید. پاسخ می دادند که ما می خواهیم تو اعتراف کنی تا نشانه صداقت و همکاری ات باشد و اگر روی کاغذ بنویسی و اعتراف کنی در حکمت تخفیف داده می شود و در غیر اینصورت برخوردها تندتر خواهد شد. آنها همچنین می گفتند که البته اعتراف تو به ما کمکی نمی کند چون ما همه چیز را می دانیم و این اعتراف فقط کمکی به خودت است. گفتند که می رویم و برمی گردیم و در این فاصله با فکر و حوصله و درنظر گرفتن عواقب، آنچه لازم است را روی کاغذ بنویس. به آنها گفتم که جوابم از اکنون روشن است که درنتیجه سیلی های محکمی بر صورتم فرود آمد پس از این مجادله بازجویان از سلول بیرون رفتند و من با خدای خود عهد کردم که در مقابل آنها کوتاه نیایم و هیچ چیز خلاف واقعی را نپذیرم و بر کاغذ نوشتم که “من هیچ رفتار و عمل غیراخلاقی نداشته ام”.

در فضای دلهره و انتظار، مدت مدیدی را منتظر ماندم تا بازجویان برگردند. پس از ساعتی بازگشتند و پرسیدند که آیا آنچه باید را نوشته ای یا نه؟ و من نیز بیان داشتم همان را که به شما قبلا هم گفته بودم نوشتم. کاغذ را از من گرفتند و خواندند. پس از خواندن کاغذ بازجویی، به من هجوم آورده و با مشت و لگد و سیلی به جان من افتادند و به خود و خانواده ام تا جای ممکن فحاشی کردند و پس از کتک کاری مفصل و تحقیر و توهین گفتند “به تو اثبات می کنیم که حرامزاده و ولدزنا هستی”.

این سخنان عصبانیت مرا نیز برانگیخت و به درگیر شدن من با آنان نیز منجر شد که البته نتیجه آن فرو کردن سر من در چاه توالت بود، آن چنان که کثافت های درون توالت به دهان و حلق من وارد و به مرحله خفگی رسیدم. سرم را بیرون آوردند و گفتند که می رویم و تا شب بر می گردیم و تو تا آن زمان وقت داری که به مسائل اخلاقی ات اعتراف و خودت را خلاص کنی. می گفتند که “باید کاملا توضیح دهی که با چه کسی در چه زمانی و در کجا و چگونه ارتباط داشته ای” و حتی از من می خواستند که در برگه بازجویی ام بنویسم که “در دوران کودکی مورد تجاوز جنسی قرار گرفته ام”. بارها به تجاوز و استعمال بطری و شیشه نوشابه و چوب تهدید می شدم تا جایی که فی المثل بازجوی وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی بیان می کرد که چوبی را در …. استعمال می کنیم که صدتا نجار نتواند آن را در بیاورد. و می گفت مسایلی در خصوص مساله دار بودن اخلاقی شماها به سایت ها سفارش داده ایم که به زودی در سطح جامعه بصورت بلوتوث یا سی دی منتشر شود. در شرح این واقعیت تاسف آوری که حکایت از فروپاشی نظام اخلاقی در میان ماموران منتسب به یک حکومت دینی دارد و یادآوری آن نیز برایم عذاب آور است به همین مقدار بسنده می کنم تا روشن شود که یک زندانی سیاسی محبوس در اوین برای اعتراف به ناکرده های خود تحت چه فشارهایی قرار می گیرد. و این پرسش را در برابر شما مطرح کنم که آیا وجود این برخوردها بدین مفهوم نیست که حکمرانان و حاکمان فعلی نظام جمهوری اسلامی در آزمایش عدالت اخلاق و انسانیت مردود شده اند؟ گرچه این وقایع بی سابقه نبوده و حتی افکار عمومی نیز با انتشار جریان بازجویی از همسر سعید امامی در سالها پیش بدان پی برده بوده اند اما جریان بازجویی ها از زندانیان سیاسی در سال ۸۸ نشان داد که آن واقعه یک تخلف موردی نبوده و اراده ای برای برخورد با این بی قانونی ها در کشور وجود ندارد. آنان بصورت مداوم بر این نکته پای می فشردند که ما به پشتوانه ی رهبری از هرگونه برخوردی برای رسیدن به هدف استفاده می کنیم و هیچ خط قرمزی برای رسیدن به اهداف خود نداریم و استفاده از هر روشی برای وادار سازی افراد و منتقدین به پذیرش القائات بازجویان در راستای حفظ نظام را مشروع بلکه واجب می دانستند.

مقام رهبری
برای آنکه از ذهنیت تیم بازجویی و فضای حاکم بر آن بیشتر اطلاع داشته باشید نیز سخنی را نقل می کنم که یکبار بازجو در جلسه بازجویی به من گفت و با زبانی آکنده از نفرت و خشم فریاد زد “حاضر بودم گردن هاشم آقاجری را بعد از سخنرانی همدان از پشت با دست های خودم می بریدم و حتی اگر پس از آن هفت بار اعدام می شدم راضی بودم، اما به خاطر مصلحت نظام و برای آنکه به پای نظام نوشته نشود این کار را نکردم و در مورد امثال تو نیز همینطور است.” آن بازجو می گفت که در قنوت نماز به جانب خدا استغفار می کند که نتوانسته است حکم او را اجرا کند و امثال ما را به خیال خود، به جهنم بفرستد.

البته به باور من این سخنان بازجویان ادعایی بی پایه بود چرا که آنان در واقع به هیچ ایدئولوژی اعتقاد نداشته و حتی به قرائتی غیر رحمانی و خشونت آمیز از دین نیز پایبند نیستند و تنها حضور در قدرت و بهره مندی از منافع آن و همچنین کینه و نفرت نهادینه شده در آنان است که انگیزه این افراد در ماموریت های غیرانسانی شان را تشکیل می دهد.

رهبر جمهوری اسلامی
دروغ همچنان که در فضای جامعه رواج پیدا کرده و ابزار حکمرانی گشته است در داخل زندان نیز ابزار کارآمد بازجویان است. مبنای حرکت بازجویان در تمامی مراحل بازجویی “دروغ و فریب” است به طور نمونه آنها در مورد وضعیت سیاسی کشور اخبار و تحلیل های کذب به زندانیان داده و سعی در تخریب روحیه آنان داشتند به طور نمونه پس از راهپیمایی روز قدس به سراغ ما آمده و می گفتند که “۵۰ نفر در در این روز به خیابان ها آمده و مردم آقای خاتمی را کتک زده و ما وی را نجات داده ایم”. و یا می گفتند که “خشم مردم از موسوی چنان است که یک گردان محافظ برای حفاظت از جان وی گذاشتیم که مردم او را نکشند”. در دادگاهمن ، عنوان شد که طی سفری به آلمان، آموزش انقلاب مخملین دیده ام ، در حالی که پاسپورت من سالهاست توسط وزارت اطلاعات توقیف شده و اساسا تاکنون هیچ گونه سفری به اروپا و کشورهای غربی نداشته ام. بازجویان تلاش بسیاری داشتند تا فضای سلول انفرادی را به صحرای محشر و دادگاه عدل الهی تعبیر کنند و می گفتند تصور کنید در روز قیامت هستید و باید به همه گناهان خود اعتراف کنید. البته تفاوتی را در نظر نمی گرفتند و آن این بود که در قیامت اعضا و جوارح انسان علیه او به سخن در می آیند اما در سلول انفرادی و تحت بازجویی و فشار جسمی و روحی، زندانی مجبور به اعتراف دروغ علیه خود نیز می شود بلکه از دستان بازجو و مشت های آهنین آنها رهایی یابد. برای بازسازی چنین محشری بارها متهمین در سلول های کناری را مورد کتک و ضرب و شتم قرار می دادند تا علاوه بر فشار روحی و شکنجه ی ما، ضجه های دردمندانه مضروبین، یادآور عذاب الهی در محشر کبری باشد.

آری چنین است رفتارهایی که در چارچوب حکومت ولایی و باتوجیه حفظ نظام با منتقدان و مخالفان انجام می شود و این موید این گزاره است که نظام مبتنی بر چنین قرائتی از حکومت دینی تحمل هیچ نوع مخالفت و اعتراض قانونی را هم ندارد. در حالی که اساس حکومت پیامبر به عنوان نمونه کامل یک حکومت دینی بر مدارا و مهربانی با مردم استوار بود همچنانکه در قرآن کریم می خوانیم:
فَبِمَا رَحْمَةٍ مِّنَ اللّهِ لِنتَ لَهُمْ وَلَوْ کُنتَ فَظّاً غَلِیظَ الْقَلْبِ لاَنفَضُّواْ مِنْ حَوْلِکَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَشَاوِرْهُمْ فِی الأَمْرِ فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَکَّلْ عَلَى اللّهِ إِنَّ اللّهَ یُحِبُّ الْمُتَوَکِّلِینَ. به برکت رحمت الهى، در برابر آنان (مردم) نرم و مهربان شدى! و اگر خشن و سنگدل بودى، از اطراف تو، پراکنده مى‏شدند. پس آنها را ببخش و براى آنها آمرزش بطلب! و در کارها، با آنان مشورت کن! اما هنگامى که تصمیم گرفتى، قاطع باش! و بر خدا توکل کن! زیرا خداوند متوکلان را دوست دارد. (آیه ۱۵۹ سوره آل عمران )

جناب آیت الله خامنه ای
اما آنچنانکه توضیح دادم، بسیار تحت فشار قرار گرفتم تا در دادگاه علیه خود، دوستان و مجموعه سیاسی که با آنها همکاری می کردم و بیشتر از همه، علیه جناب آقای مهدی کروبی که در جریان انتخابات دهم ریاست جمهوری از ایشان حمایت کرده بودم اعتراف کنم و می گفتند “باید اعتراف کنی تا حُر شوی و پس از آن برای اسلام شمشیر بزنی”.
در ادامه چنین فشارهایی و پس از۸۶ روز انفرادی و بعد از ۵۰ روز بی خبری مطلق، عدم دسترسی به تلفن و ملاقات با خانواده (که منجر به طرح این پرسش در رسانه ها شده بود که آیا عبدالله مومنی زنده است؟) پس ازانجام تمرین زیر نظر بازجویان برای اعتراف علیه خود روانه دادگاه شدم. درحالیکه نه اجازه داشتم وکیلی برای خود اختیار کنم و نه البته علاقه ای داشتم حتی با اختیار کردن وکیل – وکیل تسخیری و مورد تایید و هماهنگ با بازجویان- به دادگاهی مشروعیت بخشم که دفاعیه متهمش پیش از محاکمه به او دیکته شده است. بازجویان به دروغ به من گفته بودند که قبل از مهرماه (۱۳۸۸) بدون حکم از زندان آزاد می شوی و کافیست در دادگاه متن مورد نظر را بخوانی تا از بند رهایی یابی. من اما بدنبال آن نبودم که با اعتراف در دادگاه علیه خود، از زندان رهایی یابم بلکه تنها به دنبال آن بودم که از فشار روحی و جسمی شبانه روزی بازجوها و مشت آهنین آنها خلاصی پیدا کنم، تا لااقل هر روز با فحش های رکیک و ناموسی خطاب به خود و خانواده ام مواجه نشوم، تا برای پذیرش یک اعتراف دروغ سرم را داخل چاه توالت فرو نکنند، تا از ضرب و شتم های پیاپی و سیلی و مشت بازجو خلاصی یابم، تا تهدید مداوم به اعدام و اعمال روش های کثیف در بازجویی تمام شود، تا مگر داستان کثیف اعتراف کردن به انحرافات اخلاقی نداشته، پایان یابد. به این ترتیب بود که با دفاعیه ای که برایم آماده شده بود به دادگاه رفتم. در دادگاه تلاش کردم متن دفاعیه را به گونه ای بخوانم که مشخص باشد انشایی دیکته شده را از رو می خوانم. باید علیه خود اعتراف می کردم و متنی دیکته شده را که به مثابه کیفرخواست علیه خود بود به عنوان دفاعیه می خواندم، بدون آنکه اعتقادی به آن داشته باشم. باور کنید تردیدی وجود ندارد که حتی یک گناهکار نیز علاقه ای به اعتراف در دادگاه در برابر عموم ندارد.

اما تجربه زندان اوین و بازجویی های پرحاشیه ماموران وزارت اطلاعات، فرد را به آنجا می کشاند که حتی علیه خود به دروغ در دادگاه اعتراف کند و جالب این است که این اعترافات دروغ مبنای رای و حکم قاضی نیز قرار می گیرد. اگرچه من بارها در دوران بازجویی و بازداشت با فحاشی بازجوها خطاب به قاضی و دادستان نیز مواجه شدم؛ گویی که از نگاه آنها قاضی و دادستان در روند صدور حکم هیچ تاثیر و نظری ندارند و این آنها هستند که برای دستگاه قضایی کشور و کل نظام تصمیم می گیرند. در مورد عدم استقلال دستگاه قضا و مقامات قضایی نیز تنها به اولین جلسه ملاقات با دادستان جدید تهران یعنی آقای دولت آبادی اشاره می کنم. گرچه اوج فشار و شکنجه ها علیه من در دوره دادستان سابق تهران بود و ملاقات من با آقای جعفری دولت آبادی نیز پس از ۵ ماه بازداشت و برگزاری دادگاه صورت می گرفت و طبعا انتظار چندانی نداشتم اما بازجوی مربوطه پیش از انجام این ملاقات موکدا به من گفت که نیاز نیست چیزی از آنچه بر من رفته است به دادستان بگویم و تصریح داشت که “دادستان هیچ کاره است و همه کاره من هستم” بازجو به من گفت که در ملاقات با دادستان بگو “وکیل نمی خواهم” و در نهایت این ملاقات نیز در حضور بازجویی که تجربه شکنجه های چند ماهه او بیش از هر چیزی برایم ملموس و باورپذیر بود انجام پذیرفت و بدیهی است که در این شرایط سخنی برای گفتن با مقام قضایی باقی نمی ماند.

مقام رهبری
باید توجه داشت که آیا قدرت نمایی نهادهای امنیتی در برابر مردم و جایگاه بالادستی آنها در تصمیم گیری های مربوط به روند سرکوب و مهار و کنترل تحولات سیاسی اجتماعی نشان از کاهش مشروعیت حاکمیت نداشته و وابستگی حکومت به قدرت سرکوب را به ذهن متبادر نمی کند؟ و آیا این باور هنوز در ذهن حاکمان ما ایجاد نشده که راه حل استفاده از زور برای ادامه حکومت منسوخ شده است؟ و آیا اینان همچنان پاسخ مناسب برای اعتراض، مخالفت و حق خواهی را سرکوب می دانند؟

بیش از چهارصد روز از بازداشت من می گذرد و اندکی پیش از عید نوروز نیز که با وثیقه ای سنگین از زندان آزاد شده و به مرخصی کوتاهی آمدم، به دلیل نپذیرفتن اراده تیم بازجویی به ادامه اعتراف علیه خود و دیگران در خارج از زندان، به حبس بازگشتم. به آگاهی می رسانم من همچنان به اعتقاداتی که پیش از بازداشت داشته ام پایبندم و آنچنانکه توضیح دادم سخنانی را که تحت فشار در دادگاه روخوانی کردم، بیان اعتقاد خود نمی دانم.

جرم ما این بوده و هست که برای بهبود شرایط کشور اصلاحات و دموکراسی را مناسب ترین روش می دانیم و می خواستیم قدرت نامحدود نهادهای بازدارنده دموکراسی را محدود کنیم. پرسش من این است که آیا حمایت از خواست ملت ایران برای دستیابی به دموکراسی کیفری برابر با تحمیل رفتارهای غیرانسانی و ظالمانه دارد؟ آیا هنوز زمان آن نرسیده که بپذیریم بیان و باور هیچ فرد و یا جریانی نباید موضوع محاکمه قرار گیرد؟

و آیا انتظار اینکه در صورت ثبوت شکنجه، شکنجه گر محاکمه شود انتظار گزافی است؟ اگر به دنبال دفع عملی ظالم و رفع ظلم هستیم محاکمه شکنجه گران است که می تواند به تشویق راه های موثر و عملی برای اجرای عدالت بیانجامد و این کاستن از ظلم و استبداد است که می تواند زمینه ساز اجرای عدالت و قانون گردد.

در نهایت نمی دانم که این ظلم ها و شکنجه ها بر من و خانواده ام که گوشه هایی از آن روایت شد، با چه منطق و به چه قصدی انجام شده است و پاسخی نیز برای این پرسش نمی خواهم چرا که “صلاح مملکت خویش خسروان دانند”. اما آنچه می دانم این است که چنین رفتارهایی نه با عدالت و انصاف سازگار و نه با هیچ قانون وشرعی قابل توجیه است. امید که تشکیل یک کمیته حقیقت یاب، ما را از این ظلم های آشکار برهاند و لختی به سوی عدالت بکشاند.
وَلاَ تَرْکَنُواْ إِلَى الَّذِینَ ظَلَمُواْ فَتَمَسَّکُمُ النَّارُ وَمَا لَکُم مِّن دُونِ اللّهِ مِنْ أَوْلِیَاء ثُمَّ لاَ تُنصَرُونَ.
و بر ظالمان تکیه ننمایید، که موجب مى‏شود آتش شما را فرا گیرد و در آن حال، هیچ ولى و سرپرستى جز خدا نخواهید داشت؛ و یارى نمى‏شوید! (قرآن کریم آیه ۱۱۳ سوره هود)

والسلام
عبدالله مومنی
مرداد ماه ۱۳۸۹
زندان اوین

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

تصویر اسلام و مسلمانها در ذهن «دیگران»


امروز یکبار دیگر به متنی برخوردم که بارها در اینترنت دیده ام، و احتمالا خیلی از شما هم دیده اید آن را، گرچه تاحال ترجمه ای از آن به فارسی ندیده ام. ایندفعه زیر یک ویدئوی یوتیوب در مورد سید قطب و افکاری که از او ماندند بود که این را دیدم -اینجا. گرچه همانطور که گفتم جاهای مختلفی این را پیدا میکنید، اغلب تحت عنوان «شما یک مسلمان هستید اگر...» و گاهی تحت عنوان های دیگر، اما در هر حال همیشه در رابطه با اسلام و مسلمانهاست، و دید غالبی که انسان غربی، لااقل انسان عامی غربی از اسلام و دنیای اسلام دارد را بیان میکند، که عمق زیادی ندارد، اما از آنجا که وسعت اجتماعیش بسیار است (یعنی بسیاری افراد دیدشان به این شبیه است) به هر حال موضوعی بسیار با اهمیت میشود.

شاید بعضی از شما بعد از دیدن متن تنها عکس العملتان عصبانیت باشد از کوته فکری آن، یا از اینکه دنیای اسلام به این بزرگی و با اینهمه فرهنگها و انواع و اقسام انسانهائی که در بر میگیرد را در چند خط تا این حد ساده انگارانه خلاصه کرده است. البته حق دارید، اما در عین حال بیائید به این هم فکر کنیم که هرچقدر هم این غیر واقعی باشد (ضمن اینکه در میزان «غیر واقعی» بودنش هم نباید زیاد اغراق کرد) در هر حال از آنجا که در ذهن بسیاری از مردم دنیا این «واقعیت دارد» پس در عمل حکم «واقعیت» پیدا میکند، چرا که عکس العمل خاصی را در آنها بر میانگیزد. مسئله متاسفانه اینجاست که آن اقلیت خشونت گرائی که موفق شده اند جهان اسلام و خیل مسلمین را در واقع به گروگان بگیرند و به اسم خودشان ثبت کنند چندان فاصله ای با آنچه در این متن توصیف شده ندارند متاسفانه، و کماکان هم تصور‌ عمده مردم دنیا از واقعیت اسلام را آنها دارند ایجاد میکنند. درست همانطور که رژیم خشونت طلب جمهوری اسلامی مردم ایران را تا همین سال گذشته گروگان داشت و عملا تصور جهانیان از اینکه ایرانی چه جور فردی هست را او تولید میکرد.

اجازه بدهید مقدمه چینی را طولانی تر نکنم و متنی که گفتم را خدمتتان عرض کنم. اصل انگلیسیش این است:‌

You're probably a Muslim if...
  • You wipe your ass bare handed, but consider bacon unclean.
  • You refine heroin for a living, but you think beer is immoral.
  • You have more wives than teeth.
  • You own a $1500 machine gun and a $5000 rocket launcher, but you can't afford shoes.
  • You think vests come in two styles: bullet proof and suicide.
  • You consider television dangerous, but carry hand grenades in your pocket.
  • You consider 9 year old girls as sex objects, but call uncovered women sluts.

و ترجمه فارسیش هم این:‌

شما احتمالا مسلمان هستید، اگر...
  • مدفوعتان را با دستتان پاک میکنید، اما معتقدید گوشت خوک کثیف است
  • خرج زندگیتان را باتولید هروئین در میآورید، اما معتقدید آبجو غیر اخلاقی است
  • تعداد زنانتان از تعداد دندانهایتان بیشتر است
  • یک اسلحه اتوماتیک 1500 دلاری و یک بازوکای 5000 دلاری دستتان است، اما پول خریدن یک جفت کفش ندارید
  • تا جائی که شما خبر دارید دو مدل جلیقه وجود دارد:‌ ضد گلوله، و انتحاری
  • معتقدید تلویزیون چیز خطرناکی است، اما توی جیبتان نارنجک دستی دارید
  • دختر 9 ساله را برای سکس مناسب میدانید، اما زنی که حجاب نداشته باشد را فاحشه میخوانید

وقتی شروع به نوشتن کردم هدفم این بود که یک متن کمابیش طولانی را اختصاص بدهم به بحثی در مورد این نکات و تلویحات و جنبه های مختلف آنها در دنیای امروز. اما حقیقتش بعد از ترجمه کردن اینها به نظرم رسید که فعلا همین را همینطور که هست ارائه بدهم، بدون اینکه نظر خودم را بنویسم، و در آینده اگر فرصتی شد به بحث جدی تری هم بپردازم. به گمانم اگر دیدن این متن و توجه به تصویری که دنیا از اسلام و مسلمانها دارد میگیرد حتی کمی هم برخی از ما را به فکر وادارد ارزش تکرار چنین متن سطحی را داشته باشد... از شنیدن نظرات شما در مورد این متن و جنبه های مختلف آن، و یا اینکه آیا اصلا بایستی به وجود چنین تفکراتی اهمیتی قائل شد یا خیر خوشحال خواهم شد.

پایان یک منفور پیر؟


خبری تایید نشده که در سایت «انقلاب اسلامی» متعلق به ابوالحسن بنی صدر منتشر شده است حاکی از سکته مغزی و بستری شدن احمد جنتی در بیمارستان بقیه الله تهران است. امیدوارم واقعیت باشد و فردا معلوم نشود که شایعه بوده. درست است که فرق چندانی به حال ایران بیچاره نخواهد داشت، اما به هر حال هر شروری که از اشرار کم شود جای امید بازتر میشود.

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

سنگسار کارلا و سکینه را متوقف کنید








آغاز نبرد روحانیون و موعود گرایان، و سرنوشت جنبش مردمی در جنگی مثلث


اگرچه حمله های چند روز اخیر توسط سربازان خیابانی احمدی نژاد در سه مکان مختلف و بر علیه سه فرد مختلف اتفاق افتاده اند، اما این سه تهاجم در دو نکته مشترک بوده اند:‌ هرسه آنها برعلیه شخصیتهای روحانی و در رابطه با برقراری مراسم دینی توسط آن شخصیتها انجام گرفته اند.

حمله و محاصره منزل حجت الاسلام نوری برای جلوگیری از برپائی مراسم احیای شب قدر، حمله به منزل حجت الاسلام مهدی کروبی و جلوگیری از برپائی مراسم شبهای ضربت و شب قدر، و حمله به مسجد قبا، و جلوگیری از تدریس آیت الله دستغیب در شیراز. البته به اینها میتوان نمونه های زیاد دیگری از حملات اوباش طرفدار احمدی نژاد به روحانیون سرشناس طی همین چند ماه گذشته نیز اضافه کرد، از جمله حمله و تظاهرات در نماز جمعه قم برعلیه امام جمعه آیت الله جوادی آملی از مراجع شیعه (و همان که احمدی نژاد در حضورش صحبت از هاله نور کرده بود) که منجر به انصراف ایشان از ادامه امامت جمعه قم به دلیل فشارهای سیاسی دولت احمدی نژاد گشت، حمله به بیت و نیز حمله به دفتر آیت الله صانعی مرجع شیعه، حمله به بیت آیت الله نوری همدانی مرجع تقلید شیعیان، حمله به مسجد جماران هنگام سخنرانی حجت الاسلام خاتمی، حمله و جنجال و جلوگیری از سخنرانی حجت الاسلام خمینی نوهٔ آیت الله خمینی در مراسم سالگرد مرگ خمینی در محل مقبره خمینی، و البته دشمنی احمدی نژاد با آیت الله هاشمی رفسنجانی، که برکسی پوشیده نمانده است.

آنچه این اتفاقات را جالب توجه میکند این است که اگرچه تعداد طرفداران و فعالان مشهور جنبش سبز و مخالفان احمدی نژاد و کودتایش بسیار زیادند، اما حمله های گروهی اجیر شدگان وی بیش از همه بر حول روحانیون و دررابطه با مراسم روحانی و دینی صورت میگیرند -- واقعیتی که به هیچ روی نمیتوان آن را «تصادفی» به حساب آورد.

حقیقت این است که این روند اگرچه به مرور زمان واضحتر گردیده است اما پدیده جدیدی نیست، بلکه تنها جلوه روشنی است از حقیقتی که مدتهاست مورد توجه ناظران بوده است، یعنی ورود احمدی نژاد به چرخهٔ یک مبارزه مستقیم با «روحانیت» سنتی. چند سال پیش محقق امور ایران و خاورمیانه، علی آلفونه، مقاله ای نوشته بود با عنوان «احمدی نژاد در مقابل روحانیت،» که در آن ادعا شده بود، احمدی نژاد «سعی بر غلبه بر روحانیت و حاشیه نشین کردن این طبقه دارد،» و در همان مقاله هم یک جدولی ارائه داده بود از لیست انتقاداتی که از طرف روحانیون مختلف به احمدی نژاد وارد آمده بود، آنهم فقط بین سال 2007 تا 2008. تصویری از آن لیست را برایتان اینجا میگذارم:

یا برگردیم نزدیکتر، هم در مکان و هم در زمان، همین یکی دوماه پیش سایت «خبر آنلاین» (منتسب به علی لاریجانی) متنی منتشر کرده بود به مناسبت خبر استعفای حجت الاسلام محمد ناصر سقای بی ریا، یک روحانی که خود شغل «مشاور امور روحانیت» را در دولت احمدی نژاد برعهده داشت. در این متن که تیترش بود:‌«فاصله روحانیون با احمدی‎نژاد بیشتر می شود؟» خبر آنلاین اگرچه تحلیلی از دلایل زیاد شدن این فاصله ارائه نداده بود، اما فهرست طویلی از روحانیون ارائه کرده بود اگرچه خود از هواداران احمدی نژاد بوده اند، اکنون آرام آرام لب به انتقاد از وی گشوده اند.

کمی پیشتر از آن، روزنامه آفتاب از قول مدیر مسئول روزنامه اصول گرای «رسالت»، یعنی مرتضی نبوی، نوشته بود «حامیان احمدی‌نژاد مروج اسلام منهای روحانیت هستند»، که در آن این سخنگوی سرشناس اصولگرایان سنتی اظهار نگرانی کرده بود که احمدی نژاد و حامیانش در حال ایجاد یک «جریان انحرافی» در میان اصولگرایان هستند، خطی که «از روحانیت احساس استغنا میکند»، و حتی اخطار داده بود که «با جریان اصیل روحانیت سازگاری ندارد و وقتی بر ادامه آن اصرار شود، زاویه‌اش با انقلاب زیاد شده و خدای ناكرده در یک مقطعی به مقابله می‌انجامد.»

در حدود همان زمان رادیو زمانه در مقاله ای تحت عنوان «احمدی نژاد و اسلام منهای روحانیت» با حجت الاسلام اشکوری مصاحبه ای داشت ، که تبار شناسی تفکر احمدی نژادی را در رشته ای میجوید که آن سر دیگرش شاه اسماعیل صفوی است، و میانه اش هم شیخ احمد احسائی هستند و سید کاظم رشتی و حتی باب و بابیون.

و باز در همان حوالی، پایگاه «شیعه آنلاین» هم مقاله ای دارد در همین مورد، که تیتر آن نقل قولی است از مداح معروف، حاج سعید حدادیان که گفته «احمدی نژاد لجباز، قد، و ضد روحانیت است»، و همانجا از قول حاج سعید مینویسد، «آقای احمدی نژاد دیگر جزو حزب اللهی ها نیست. نه بنده و نه حاج منصور [ارضی] و دیگران دیگر آقای احمدی نژاد را قبول نداریم. ما و دیگر حزب اللهی ها نمی توانیم به خاطر آقای احمدی نژاد مقابل مراجع تقلید عظام و ائمه جماعت ها و غیره بایستیم».

گمان میکنم حتی در همین چند پاراگراف کوتاه نیز به اندازه کافی شواهد و دلایل از مراجع و دیدگاههای گوناگون گرد آمده باشد که جای شکی باقی نگذارد که جناب احمدی نژاد «ضد روحانیت» است، یا لااقل مسائل جدی با روحانیت دارد. یا به عبارت دیگر، تا برگردیم به شروع این متن، این مفهومی که سه حمله شبهای ضربت و قدر تلویح‌ میکنند، نه تنها از لحاظ نمادین واضح است، بلکه از آن فراتر، برای بسیاری از روحانیون و مراجع کشور امری واقعی و شناخته شده و خطری جدی محسوب میگردند.

اما این همه واقعا چه اهمیت و مفهومی دارد؟ مرتضی نبوی در همان مقاله ای که ذکر شد گفته است، «این جریان [احمدی نژاد/مشائی] متأسفانه قائل به ولایت فقیه آن‎طور كه امام راحل تبیین كرده و ما به آن معتقدیم، نیستند. این‎ها می‌گویند آدم می‌تواند از طریق یک پیرزن بی‌سواد هم ارتباط برقرار كرده و نیازهای دینی خود را تأمین كند و نیازی به روحانیت نیست.» این لب کلامی است که سالهاست توسط افراد مختلف تکرار شده است، گرچه نه همه آنان الزاما به این پدیده به چشم «تاسف» مینگرند.

از سوی دیگر اما، به نظر میرسد که خود مراجع نیز که سالها در مقابل جنایات جمهوری اسلامی صامت مانده بوده اند، و حتی در برابر جنایات واضح اخیر در دولت کودتا نیز تا مدتها سکوت را برگزیده بودند، اکنون کم کم دارند بیدار میشوند که این سگ از آن سگها نیست، و یا روشنتر بگویم، که این سگ روحانیت را صاحب خود نمیشناسد واگر هم الان در خیابان درگیرآزار و مقهور کردن خلایق و غیر خودی هاست، اما از تمام شواهد برمیآید که به محض اینکه خیالش از آنان فارغ شد به سراغ خود روحانیون «در خانه» خواهد آمد.

در این میان، حتی با فرض اینکه روحانیون و هوادارانشان از جمله اصولگرایان و دیگر قشرهای مذهبی سنتی که معتقد به نیاز به وجود روحانیون و بخصوص ولی فقیه به عنوان رابط بین خود و امام زمان و عالم روحانیت هستند آرام آرام به مخالفت جدی تر، علنی تر و عملی تر با احمدی نژاد برخیزند، سئوالاتی مهم برای ما باقی میماند، «ما» مردمی که از یکسو خواهان پایانی بر حکومت جمهوری اسلامی و ولایت فقیهیم، اما از سوی دیگر همچنین هراسناک از برقراری یک تفکر فاشیست که اگرچه خود را از طبقه روحانی بی نیاز میداند، اما در هر حال به سخیف ترین جنبه های آنچه که روحانیون ادعا کرده اند، از جمله وجود یک پشتوانه و «معنی» الهی و روحانی و غیر بشری و در نتیجه غیر منطقی و غیر پاسخگو برای حکومت اسلامی معتقد است، و در عین حال نیز از تمام قید و بندهای اخلاقی که در طی تاریخ امتزاج روحانیت و حکومت در این کشور پرداخته شده اند آزاد خواهد بود تا روشهای جدید حکومت از طریق سرکوب مخالفان و سلطه بر جامعه را امتحان و عملی کند.

شاید اولین سئوالی که به ذهن متبادر شود این باشد که آیا امروز دیگر دیر است؟ احمدی نژاد و یارانش، که به نظر میرسد با موفقیت زیادی غرب را در تلاشش برای نگه داشتن قطار هسته ای خود شکست داده باشند، آیا با کودتای انتخاباتی اخیر بر قطار جمهوری اسلامی نیز آنچنان مسلط گشته اند که نه تنها اصلاح طلبان را از حاشیه هم دورتر رانده اند، بلکه اصولگرایان سنتی نیز اکنون خود را آنچنان مقهور ترکیبی از شانس و نقشه پردازی این گروه زیرک یافته اند که دیگر هیچ قدرت و راهی برای پیشگیری از آنان وجود ندارد؟

و سئوال دیگر این است که اگر حقیقتا روحانیون و اصولگرایان سنتی چشمان خود را باز کنند بر خطری که امروز تحت لوای احمدی نژاد نه تنها قدرت سیاسی بلکه هستی تاریخی آنان را نیز تهدید میکند، و در نتیجه به یک نبرد جدی با جریان احمدی نژاد/مشائی برخیزند، آیا ما نیز جریان فاشیستی احمدی نژاد را برای خود به اندازه کافی خطرناک میدانیم که با روحانیون در چنین نبردی هم پیمان شویم؟ یا بهتر بگویم، آیا ما جریان احمدی نژاد/مشائی را از روحانیون سنتی خطرناکتر میدانیم، یا برعکس، به دشمنی این گروه بر علیه روحانیون به عنوان فرصتی باد آورده نگاه میکنیم و در نتیجه تنها به نظاره میمانیم تا احمدی نژاد «کار» روحانیت را تمام کند؟

و البته سئوالات دیگری که میتوان و بایستی پرسید. واضح است که پاسخ به این سئوالات ساده نیست، و من هم تظاهری به داشتن جواب ندارم. اما در عین حال این نیز واضح است که اینها سئوالاتی مهم در مقابل جنبش سبزند که بایستی هرچه زودتر ذهن جمعی خود را درگیر یافتن پاسخی بر آنان کنیم.

۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه

مشائی، فضله موشی در برنج ولایت


یکی از مشخصه های بارز حکومت جمهوری اسلامی از روزهای آغازین که تحت امر خمینی به دنیا زاده شد، «تراشه دادن» بوده است، که عبارت باشد از کندن و نابود کردن بخش های کوچک و بزرگ از بدنه توسط افرادی در درون حکومت که در پی «خالص» تر کردن و «کامل تر» کردن ایدهٔ اولیه حکومت اسلامی بوده اند. این روند دو مشخصه اصلی داشته و دارد:‌

اول انعکاس سرشت و طبیعت عمیقا «پارانوئید» تفکر ریشهٔ این حکومت است. این «طبیعت» را میتوان به خوبی در این واقعیت مشاهده کرد که نه تنها پروسه های حیاتی نظام اسلامی بر روند لاینقطع ایجاد «دشمن» های واقعی و خیالی در داخل و خارج از مرزهای کشور بنا گردیده اند، بلکه به دلیل «ساختاری» بودن این پارانویا این حکومت در هیچ لحظه ای حتی قادر به اعتماد مطلق به اجزای وجودی خودش نیز نبوده است، کما اینکه روند تراشه دادن نه ناشی از اختلافات طبیعی است که در هر گروه انسانی به وجود میآیند، بلکه ناشی از عکس العمل عصبی و وحشتی «مطلق» است که هرنوع دگر اندیشی را نشانه ای از تمایل دیگری به نابود کردن خود محسوب میدارد.

اما دومین مشخصه این روند، که در واقع مرتبط با و به دلیل مشخصه اول است، این است که به مرور زمان و با هر دور تازه ای از این تراشه ها افراد باقی مانده خودشان را در دایره هائی کوچکتر و تنگتر و در واقع در فضائی ضعیف تر و بالنتیجه پارانویاک تر محصور یافته اند. روندی که خواه ناخواه به نوعی سیکل بسته منجر میشود: کوچکتر، ضعیفتر، پارانوئید تر، خشن تر، بیشتر متمایل به منزه کردن «خود» از پلیدی ها و از خائن ها، و در نتیجه متمایل به باز کوچکتر کردن دایره «خودی» ها.

حتما شما هم مثل دستهٔ‌ دزدان را شنیده اید، که مثل یک نوع کهن الگو (archetype) در حکایات و فولکلور فرهنگهای مختلفی هم تکرار شده است:‌ حکایت دسته دزدانی که در آغاز با همکاری یکدیگر به مالی میرسند، و سپس با گذشت زمان از آنجا که هیچ یک به آن دیگران اعتماد ندارد هربار یک گروه با هم همرای میشوند و به یکی نامطمئن و او را به قتل میرسانند، تا جائی که از آن دسته دزدان پر قدرت تنها یکی میماند و البته در این نقطه از داستان هم معمولا قهرمان داستان سر میرسد و آن آخری را هم از پا در میآورد تا مال به صاحب مال برسد و نظم جهان باز برقرار. بگذریم و وارد جزئیات بیش از این نشوم.

اما این همه را مقدمه کردم تا از خبری بنویسم که در یکی از سایتهای اراذل و اوباش خواندم حاکی از این که با حاد تر شدن اختلافات درون جناح «اصول گرای» حکومت، حاج منصور ارضی، از مداحان معروف هم پیاله با اراذل که تا کنون فعالیت عمده اش مدح گفتن از محمود ا.ن و رهبرش بوده است در سخنان جدیدی میزان پارانویا و عدم اطمینان دسته های مختلف درون حکومت به یکدیگر را منعکس کرده است.

به گزارش سایت بسیجی «عصر امروز»، ارضی که در شب احیاء بیست و یک رمضان در مسجد ارک تهران به مداحی مشغول بود گفت «در حال حاضر سه موج فتنه در کارند»، و توضیح داد که دو موج اول عبارتند از خارجی ها و جنبش سبز، و موج سوم جریانی است که «از بیرون هدایت میشود،» و در پی «ایجاد نفاق بین سه قوه» و ایجاد «یک حکومت خودگردان صهیونیستی» در درون حکومت اسلامی است. وی سپس تصریح کرد که « در راس این جریان نفاق همین رئیس دفتر رئیس جمهور [مشائی] است که مقام معظم رهبری سه بار اعلام کردند این آقا دارد سه قوه را به هم میریزد و تعدیل این سه قوه نشان میدهد از بیرون هدایت میشود، اینها می خواهند داخل این حکومت اسلامی یک حکومت خود گردان صهیونیستی درست کنند.»

این مداح‌ اشرار در ادامه گفت نیروهای صهیونیستی که مشائی را مامور ایجاد نفاق بین سه قوه کرده اند فکر میکنند اگر بتوانند چنین خللی ایجاد کنند پیروز میشوند، ولی تاکید کرد، «اما آنها اشتباه می کنند، ما آشپزی هستیم که وقتی در دیگ برنج فضله مبینیم، برنج را در آب کش می ریزیم و دوباره آب می کشیم و به جای اینکه برنج را دور بریزیم فضله را دور می ریزیم. این سه قوه نازنین هستند و اگر مشکلی داشته باشند به مدد امام زمان (عج) فضله داخل آنها را دور میریزیم.»


آغاز نبرد روحانیون و موعود گرایان، و سرنوشت جنبش مردمی در جنگی مثلث


اگرچه حمله های چند روز اخیر توسط سربازان خیابانی احمدی نژاد در سه مکان مختلف و بر علیه سه فرد مختلف اتفاق افتاده اند، اما این سه تهاجم در دو نکته مشترک بوده اند:‌ هرسه آنها برعلیه شخصیتهای روحانی و در رابطه با برقراری مراسم دینی توسط آن شخصیتها انجام گرفته اند.

حمله و محاصره منزل حجت الاسلام نوری برای جلوگیری از برپائی مراسم احیای شب قدر، حمله به منزل حجت الاسلام مهدی کروبی و جلوگیری از برپائی مراسم شبهای ضربت و شب قدر، و حمله به مسجد قبا، و جلوگیری از تدریس آیت الله دستغیب در شیراز. البته به اینها میتوان نمونه های زیاد دیگری از حملات اوباش طرفدار احمدی نژاد به روحانیون سرشناس طی همین چند ماه گذشته نیز اضافه کرد، از جمله حمله و تظاهرات در نماز جمعه قم برعلیه امام جمعه آیت الله جوادی آملی از مراجع شیعه (و همان که احمدی نژاد در حضورش صحبت از هاله نور کرده بود) که منجر به انصراف ایشان از ادامه امامت جمعه قم به دلیل فشارهای سیاسی دولت احمدی نژاد گشت، حمله به بیت و نیز حمله به دفتر آیت الله صانعی مرجع شیعه، حمله به بیت آیت الله نوری همدانی مرجع تقلید شیعیان، حمله به مسجد جماران هنگام سخنرانی حجت الاسلام خاتمی، حمله و جنجال و جلوگیری از سخنرانی حجت الاسلام خمینی نوهٔ آیت الله خمینی در مراسم سالگرد مرگ خمینی در محل مقبره خمینی، و البته دشمنی احمدی نژاد با آیت الله هاشمی رفسنجانی، که برکسی پوشیده نمانده است.

آنچه این اتفاقات را جالب توجه میکند این است که اگرچه تعداد طرفداران و فعالان مشهور جنبش سبز و مخالفان احمدی نژاد و کودتایش بسیار زیادند، اما حمله های گروهی اجیر شدگان وی بیش از همه بر حول روحانیون و دررابطه با مراسم روحانی و دینی صورت میگیرند -- واقعیتی که به هیچ روی نمیتوان آن را «تصادفی» به حساب آورد.

حقیقت این است که این روند اگرچه به مرور زمان واضحتر گردیده است اما پدیده جدیدی نیست، بلکه تنها جلوه روشنی است از حقیقتی که مدتهاست مورد توجه ناظران بوده است، یعنی ورود احمدی نژاد به چرخهٔ یک مبارزه مستقیم با «روحانیت» سنتی. چند سال پیش محقق امور ایران و خاورمیانه، علی آلفونه، مقاله ای نوشته بود با عنوان «احمدی نژاد در مقابل روحانیت،» که در آن ادعا شده بود، احمدی نژاد «سعی بر غلبه بر روحانیت و حاشیه نشین کردن این طبقه دارد،» و در همان مقاله هم یک جدولی ارائه داده بود از لیست انتقاداتی که از طرف روحانیون مختلف به احمدی نژاد وارد آمده بود، آنهم فقط بین سال 2007 تا 2008. تصویری از آن لیست را برایتان اینجا میگذارم:

یا برگردیم نزدیکتر، هم در مکان و هم در زمان، همین یکی دوماه پیش سایت «خبر آنلاین» (منتسب به علی لاریجانی) متنی منتشر کرده بود به مناسبت خبر استعفای حجت الاسلام محمد ناصر سقای بی ریا، یک روحانی که خود شغل «مشاور امور روحانیت» را در دولت احمدی نژاد برعهده داشت. در این متن که تیترش بود:‌«فاصله روحانیون با احمدی‎نژاد بیشتر می شود؟» خبر آنلاین اگرچه تحلیلی از دلایل زیاد شدن این فاصله ارائه نداده بود، اما فهرست طویلی از روحانیون ارائه کرده بود اگرچه خود از هواداران احمدی نژاد بوده اند، اکنون آرام آرام لب به انتقاد از وی گشوده اند.

کمی پیشتر از آن، روزنامه آفتاب از قول مدیر مسئول روزنامه اصول گرای «رسالت»، یعنی مرتضی نبوی، نوشته بود «حامیان احمدی‌نژاد مروج اسلام منهای روحانیت هستند»، که در آن این سخنگوی سرشناس اصولگرایان سنتی اظهار نگرانی کرده بود که احمدی نژاد و حامیانش در حال ایجاد یک «جریان انحرافی» در میان اصولگرایان هستند، خطی که «از روحانیت احساس استغنا میکند»، و حتی اخطار داده بود که «با جریان اصیل روحانیت سازگاری ندارد و وقتی بر ادامه آن اصرار شود، زاویه‌اش با انقلاب زیاد شده و خدای ناكرده در یک مقطعی به مقابله می‌انجامد.»

در حدود همان زمان رادیو زمانه در مقاله ای تحت عنوان «احمدی نژاد و اسلام منهای روحانیت» با حجت الاسلام اشکوری مصاحبه ای داشت ، که تبار شناسی تفکر احمدی نژادی را در رشته ای میجوید که آن سر دیگرش شاه اسماعیل صفوی است، و میانه اش هم شیخ احمد احسائی هستند و سید کاظم رشتی و حتی باب و بابیون.

و باز در همان حوالی، پایگاه «شیعه آنلاین» هم مقاله ای دارد در همین مورد، که تیتر آن نقل قولی است از مداح معروف، حاج سعید حدادیان که گفته «احمدی نژاد لجباز، قد، و ضد روحانیت است»، و همانجا از قول حاج سعید مینویسد، «آقای احمدی نژاد دیگر جزو حزب اللهی ها نیست. نه بنده و نه حاج منصور [ارضی] و دیگران دیگر آقای احمدی نژاد را قبول نداریم. ما و دیگر حزب اللهی ها نمی توانیم به خاطر آقای احمدی نژاد مقابل مراجع تقلید عظام و ائمه جماعت ها و غیره بایستیم».

گمان میکنم حتی در همین چند پاراگراف کوتاه نیز به اندازه کافی شواهد و دلایل از مراجع و دیدگاههای گوناگون گرد آمده باشد که جای شکی باقی نگذارد که جناب احمدی نژاد «ضد روحانیت» است، یا لااقل مسائل جدی با روحانیت دارد. یا به عبارت دیگر، تا برگردیم به شروع این متن، این مفهومی که سه حمله شبهای ضربت و قدر تلویح‌ میکنند، نه تنها از لحاظ نمادین واضح است، بلکه از آن فراتر، برای بسیاری از روحانیون و مراجع کشور امری واقعی و شناخته شده و خطری جدی محسوب میگردند.

اما این همه واقعا چه اهمیت و مفهومی دارد؟ مرتضی نبوی در همان مقاله ای که ذکر شد گفته است، «این جریان [احمدی نژاد/مشائی] متأسفانه قائل به ولایت فقیه آن‎طور كه امام راحل تبیین كرده و ما به آن معتقدیم، نیستند. این‎ها می‌گویند آدم می‌تواند از طریق یک پیرزن بی‌سواد هم ارتباط برقرار كرده و نیازهای دینی خود را تأمین كند و نیازی به روحانیت نیست.» این لب کلامی است که سالهاست توسط افراد مختلف تکرار شده است، گرچه نه همه آنان الزاما به این پدیده به چشم «تاسف» مینگرند.

از سوی دیگر اما، به نظر میرسد که خود مراجع نیز که سالها در مقابل جنایات جمهوری اسلامی صامت مانده بوده اند، و حتی در برابر جنایات واضح اخیر در دولت کودتا نیز تا مدتها سکوت را برگزیده بودند، اکنون کم کم دارند بیدار میشوند که این سگ از آن سگها نیست، و یا روشنتر بگویم، که این سگ روحانیت را صاحب خود نمیشناسد واگر هم الان در خیابان درگیرآزار و مقهور کردن خلایق و غیر خودی هاست، اما از تمام شواهد برمیآید که به محض اینکه خیالش از آنان فارغ شد به سراغ خود روحانیون «در خانه» خواهد آمد.

در این میان، حتی با فرض اینکه روحانیون و هوادارانشان از جمله اصولگرایان و دیگر قشرهای مذهبی سنتی که معتقد به نیاز به وجود روحانیون و بخصوص ولی فقیه به عنوان رابط بین خود و امام زمان و عالم روحانیت هستند آرام آرام به مخالفت جدی تر، علنی تر و عملی تر با احمدی نژاد برخیزند، سئوالاتی مهم برای ما باقی میماند، «ما» مردمی که از یکسو خواهان پایانی بر حکومت جمهوری اسلامی و ولایت فقیهیم، اما از سوی دیگر همچنین هراسناک از برقراری یک تفکر فاشیست که اگرچه خود را از طبقه روحانی بی نیاز میداند، اما در هر حال به سخیف ترین جنبه های آنچه که روحانیون ادعا کرده اند، از جمله وجود یک پشتوانه و «معنی» الهی و روحانی و غیر بشری و در نتیجه غیر منطقی و غیر پاسخگو برای حکومت اسلامی معتقد است، و در عین حال نیز از تمام قید و بندهای اخلاقی که در طی تاریخ امتزاج روحانیت و حکومت در این کشور پرداخته شده اند آزاد خواهد بود تا روشهای جدید حکومت از طریق سرکوب مخالفان و سلطه بر جامعه را امتحان و عملی کند.

شاید اولین سئوالی که به ذهن متبادر شود این باشد که آیا امروز دیگر دیر است؟ احمدی نژاد و یارانش، که به نظر میرسد با موفقیت زیادی غرب را در تلاشش برای نگه داشتن قطار هسته ای خود شکست داده باشند، آیا با کودتای انتخاباتی اخیر بر قطار جمهوری اسلامی نیز آنچنان مسلط گشته اند که نه تنها اصلاح طلبان را از حاشیه هم دورتر رانده اند، بلکه اصولگرایان سنتی نیز اکنون خود را آنچنان مقهور ترکیبی از شانس و نقشه پردازی این گروه زیرک یافته اند که دیگر هیچ قدرت و راهی برای پیشگیری از آنان وجود ندارد؟

و سئوال دیگر این است که اگر حقیقتا روحانیون و اصولگرایان سنتی چشمان خود را باز کنند بر خطری که امروز تحت لوای احمدی نژاد نه تنها قدرت سیاسی بلکه هستی تاریخی آنان را نیز تهدید میکند، و در نتیجه به یک نبرد جدی با جریان احمدی نژاد/مشائی برخیزند، آیا ما نیز جریان فاشیستی احمدی نژاد را برای خود به اندازه کافی خطرناک میدانیم که با روحانیون در چنین نبردی هم پیمان شویم؟ یا بهتر بگویم، آیا ما جریان احمدی نژاد/مشائی را از روحانیون سنتی خطرناکتر میدانیم، یا برعکس، به دشمنی این گروه بر علیه روحانیون به عنوان فرصتی باد آورده نگاه میکنیم و در نتیجه تنها به نظاره میمانیم تا احمدی نژاد «کار» روحانیت را تمام کند؟

و البته سئوالات دیگری که میتوان و بایستی پرسید. واضح است که پاسخ به این سئوالات ساده نیست، و من هم تظاهری به داشتن جواب ندارم. اما در عین حال این نیز واضح است که اینها سئوالاتی مهم در مقابل جنبش سبزند که بایستی هرچه زودتر ذهن جمعی خود را درگیر یافتن پاسخی بر آنان کنیم.