قصه سنگ صبور را دو هفته پیش در کلاس فارسی خواندیم. همینطور که میخواندیم جلوی دانشجوها خجالت میکشیدم که این قصه نماینده افکار عامه مردم ایران باشه -که هست البته. از یکطرف توی دلم میگفتم کاش داستان دیگه ای براشون انتخاب کرده بودیم، ولی از طرف دیگه هم خوب متوجه بودم که اولا واقعیت رو نمیشه با گردوندن صورت یا بستن چشمها از میان برداشت، و ثانیا، هر داستان دیگه ایرانی رو هم که بگیری، اگر هم به این رک و راستی همین دیدگاه ها رو منعکس نکنه به هر حال یک کم که پوستش رو خراش بدی همین چیزها میزنه بیرون. قضیهٔ کوزه است و همان که در اوست.
شرح و بسط عمیق سنگ صبور کلی کار میبره خواه ناخواه، ولی حتی اگر یکی دوتا نکته ساده از جزئیات داستان رو هم فقط در نظر بگیریم عمق مسئله راحت معلوم میشه. مثلا تصویری که از «کولی» ها ارائه میشه، یا وضعیتی که زنها دارند توی این قصه.
کولی ها که یک گروه بی شکل و بی فردیت هستند که تنها مشخصه شان اینست که بیخانمانند و اهل جسمند و هوی و هوس (همیشه در حال سفرند و میآیند پشت دیوار "بار میاندازند" و "میزنند و میکوبند و میرقصند")، و به چه راحتی در ازای "پول و جواهر و لباس" دخترشان را هم به کنیزی میفروشند. تازه انهم نه حتی توسط پدر و مادر دختر، که اصلا وجود و فردیتی ندارند توی داستان، بلکه یک گروه بی شکل است و یک "سرکرده کولی ها" دارد، که خودش تصمیم میگیرد "چه بهتر از این!" و سر طناب را میبندد به کمر دختر بچه تا به کنیزی غریبه ای برود.
و وضعیت زن ها هم خودش روشنتر از آن است که لازم به شرح و تفسیر باشد. از فروش رفتن دختر کولی بگیر تا کنیزی بی چون و چرای فاطمه و از همه مهمتر محوریت جوان خوابیده که بیدار میشود تا بی چون و چرائی آقا و سرور هردوشان باشد. اصلا دلیل وجودی زن ها توی این داستان کلفت و کنیزی مردها رو کردنه، بعد هم بین خودشون دعواست که حالا کدومشون مستقیم کلفت آقا بشه و کدومشون بشه کلفت این یکی، و اینجا هم باز خیلی راحت وضعیت مشخصه که دختر کولی به هر حال باید زیر دست فاطمه باشه و تا وقتی این وضعیت درست نشده باشه دنیا داره روی محور غلط میچرخه.
ولی این وسط شاید جالب تر از همه این باشه که خوب به خاطر میارم سالها پیش هنوز ایران بودم که همین قصه رو خونده بودم ، و نه تنها احساس بدی بهم دست نداده بود، بلکه با خیال تخت و راحت دنبال استعاره ها و معنی و مفهوم های الگوریکش گشته بودم و به این فکر کرده بودم که اوه، چقدر صادق هدایت چیز یاد گرفته توی پاریس که برگشته اومده و ارزش عمیق یک داستان فولکلوریک که در چشم بقیه بی ارزش بوده رو تشخیص داده و کتابش کرده و اون رو، و فرهنگ ما رو، از گم شدن نجات داده و . . .
این قصه اما سر دراز دارد، و مطمئنم باز هم باز خواهم گشت به این حکایت منطق فرهنگی مان که در لابلای هزاران هزار داستان و شعر و مثل نهفته و منتظره که به بلوغ لازمه برسیم تا احساس نیاز کنیم به خود آگاه شدن و واکاوی اینهمه لایه لایه های تاریخ هزار تویمان . . . به هر حال به قول فردریک جیمیسون ناخودآگاه سیاسی هر ملتی در طی جنگهای خونین نامرئی بین همین کلمه های بی آزار نوشته شده.
داستان فولکلوریک (عامیانه) «سنگ صبور»، بازنویسی شده توسط صادق هدایت در سال ۱۳۲۰. این داستان اولین بار در مجموعه ای تحت نام «اوسانه» منتشر شد.
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود، هر چه رفتیم راه بود، هر چه کندیم چاه بود، کلیدش دست سید جبار بود .
َیک مردی بود یک زن داشت، با یک دختر. این دختره را روزها می فرستاد به مکتب پیش ملاباجی. هر روز که می رفت مکتب، سر راه صدایی به گوشش می آمد که: «نصیب مرده فاطمه!»
اسم این دختر فاطمه بود. تعجب می کرد، با خودش می گفت: «خدایا، خداوندا، این صدا مال کیه؟» چیزی به عقلش نمی رسید. ترسش می گرفت. یک روز آمد به مادرش گفت: «ننه جون هر روز که از تو کوچه رد می شم یک صدایی به گوشم می آید که می گوید: نصیب مرده فاطمه!» آن وقت پدر و مادرش گفتند که ما می گذاریم و از این شهر می رویم. هر چه اسباب زندگی و خرت و خورت داشتند فروختند و راهشان را کشیدند و رفتند.
رفتند و رفتند تا به یک بیابانی رسیدند که نه آب بود و نه آبادانی نه گلبانگ مسلمانی. اینها تشنه شان شده بود، گشنه شان شده بود، هر چه نان و آب داشتند همه تمام شده بود. در آن نزدیکی دیوار یک باغ بزرگی دیدند که یک درهم داشت. گفتند که ما می رویم اینجا در می زنیم، یکی میآد آبی چیزی به همون میده.
فاطمه رفت در زد، فوراً در واز شد. تا رفت تو ببیند کسی هست یا نه؟ یک مرتبه در بسته شد و در هم غیب شد. انگاری که اصلاً در نداشت. مادر پدرش آنور دیوار ماندند و دختره توی باغ ماند. مادر و پدرش گریه و زاری کردند. دیدند فایده ای ندارد، گفتند: اینجا حالا شب میشه گاس باشه حیوانی و جک و جونوری بیاد، چرا بمانیم؟ تا تاریک نشده می رویم تا به یک آبادی برسیم. با خودشان گفتند: «اینکه می گفت نصیب مرده فاطمه شاید همین قسمت بوده! »
دختره آن طرف دیوار گریه و زاری می کرد، بیشتر گشنه اش شد و تشنه اش شد. گفت: بروم ببینم یک چیزی پیدا میشه بخورم. رفت مشغول گشت و گذار شد. دید یک باغ درندشتی بود با عمارت و دم و دستگاه رفت توی این اتاق، آن اتاق هر جا سر کرد دید هیچکس آنجا نیست. بالاخره از میوه های باغ یک چیزی کند و خورد. بعد رفت گرفت خوابید. فردا صبح زود بیدار شد باز رفت این ور و آن ور را سرکشی کرد، دید توی اتاقها فرش های قیمتی و همه چیز بود. دید یک حمام هم آن جا هست، رفت توی حمام سر و تنش را شست. تا ظهر کارش گردش بود. هیچکس را ندید. هر چه صدا زد کسی جوابش را نداد. باز رفت توی اتاق ها سر کرد. هفت تا اتاق تو در تو را گشت. دید تویش پر از خوراکیهای خوب، جواهر و همه چیز آنجا هست.
آنوقتش به اتاق هفتمی که رسید، درش را باز کرد، رفت تو اتاق دید یک نفر روی تختخوابی خوابیده. نزدیک رفت، پارچه را روی صورتش پس زد دید یک جوان خوشگلی مثل پنجه آفتاب آنجا خوابیده نگاه کرد دید روی شکمش مثل اینکه بخیه زده باشند سوزن زده بودند.
یک تیکه کاغذ دعا روی رف بالای سرش بود. ور داشت دید نوشته: هر کس چهل شب و چهل روز بالای سر این جوان بماند و روزی یک بادام و یک انگشدانه آب بخورد و این دعا را بخواند و به او فوت کند و روزی یک دانه از این سوزن ها را بیرون بکشد آن وقت روز چهلم جوان عطسه ای می کند و بیدار می شود.
دختره دعا را خواند و یک سوزن از شکمش بیرون آورد. چه دردسرتان بدهم سی و پنج روز تمام کار دختر همین بود که روزی یک بادام و یک انگشدانه آب بخورد و دعا بخواند و به آن جوان فوت کند و یک سوزن از شکمش بیرون بیاورد. اما از بس که بی خوابی کشیده بود و گشنگی خورده بود دیگر رمقی برایش نمانده بود. همین طور از خودش می پرسید: «خدایا، خداوندگارا، چه کنم؟ کسی نیست که به من کمک کند!» از تنهایی داشت دلش می ترکید.
یک مرتبه شنید از پشت دیوار باغ صدای ساز و تنبک بلند شد. رفت پشت بام دید یک دسته کولی آمده اند اونجا پشت دیوار بار انداخته اند، می زدند و می کوبیدند و می رقصیدند. دختر صدا کرد: «آی باجی، آی ننه، آی بابا، شما را به خدا یکی از این دخترهایتان را به من بدهید. من از تنهایی دارم دق می کنم هر چه بخواهید بهتان میدهم.» سرکرده کولی ها گفت: «چه از این بهتر بهتان می دهم اما از کجا بفرستیم راه نداریم.» دختره رفت یک طناب برداشت با مقداری پول و جواهر و لباس و آنها را آورد روی پشت بام و انداخت پایین برای کولی ها. آنها هم سر طناب را بستند به کمر دختر کولی و فاطمه کشیدش بالا.
دختره که آمد بالا فاطمه داد لباسهایش را عوض کرد، رفت حمام، غذاهای خوب بهش داد و گفت: «تو مونس من باش که من تنها هستم.» بعد سرگذشت خودش را برای دختر کولی نقل کرد. اما از جوانی که تو اتاق هفتمی خوابیده بود چیزی نگفت. خود دختره باز می رفت تو اتاق در را می بست دعا می خواند به جوان فوت می کرد. این دختر کولیه از بسکه حرامزاده بود می دید این دختره می رود توی اتاق در را روی خودش چفت می کند و یک کارهایی می کند شستش خبردار شد آنجا چیزی هست که دختره از او پنهان می کند. یک روز سیاهی به سیاهی این دختر رفت، از لای چفت در دید که فاطمه یک دعایی را بلند بلند خواند و مثل اینکه یک کارهایی کرد. دو سه روز دیگر هم رفت و گوش داد تا اینکه دعا را از بر شد.
روز سی و نهم [چهلم؟!] که فاطمه هنوز خواب بود صبح زود دختر کولیه بلند شد رفت در اتاق را باز کرد دید یک جوانی مثل پنجه آفتاب آنجا روی تخت خوابیده. دختره دعا را که از بر بود خواند، دید یک سوزن روی شکمش است آن را بیرون کشید، فورا تا کشید جوانه عطسه کرد، بلند شد نشست و گفت: «تو کجا، این جا کجا؟ آیا حوری، جنی، پری هستی یا آدمیزادی؟» دختر کولیه گفت: «من دختر آدمیزاد هستم.» جوان پرسید: «چطور به اینجا آمدی؟» دختر کولیه تمام سرگذشت فاطمه را از اول تا آخر به اسم خودش برای او نقل کرد و خودش را به اسم فاطمه جا زد و فاطمه را که خوابیده بود گفت کنیز من است.
جوان گفت: «خیلی خوب حالا می خواهی زن من بشوی؟» دختره گفت: «البته که می خواهم چه از این بهتر!»
آنها که مشغول صحبت و ماچ و بوسه بودند فاطمه بیدار شد دید که هر چه رشته بود پنبه شده، آه از نهادش برآمد. دستهایش را به طرف آسمان کرد گفت: «خدایا خداوندگارا تو سر شاهدی! همۀ زحمتهایی که کشیدم همین بود؟ پس آن صدایی که می گفت: نصیب مرده فاطمه، همین بود؟» بعد بی آنکه آره بگوید یا نه کلفت دختر کولیه شد، و دختر کولیه شد خانم و خاتون و فاطمه را فرستاد توی اشپزخانه.
جوانه فرمان داد هفت شبانه روز شهر را آیین بستند و دختر کولیه را گرفت. فاطمه هیچ چیز نمی گفت، کلفتی خانه را می کرد. تا اینکه زد و جوانه خواست برود سفر، وقتی خواست حرکت کند به زنش گفت: «دلت چه می خواهد تا برایت سوغاتی بیاورم؟» دختر کولیه گفت: «برای من یک دست لباس اطلس زری شاخه بیار.» بعد برگشت به طرف فاطمه گفت: «تو چی می خواهی که برایت سوغات بیاورم؟»
فاطمه گفت: «آقا جون من چیزی نمی خواهم جانتان سلامت باشد.» جوانه اصرار کرد، اونم گفت: «پس واسه من یک سنگ صبور و یک عروسک چینی بیاورید.»
جوانه شش ماه سفرش طول کشید. دختر کولیه هم هی فاطمه را کتک می زد و می چزاندش و او هم همه اش گریه می کرد.
جوانه از سفر برگشت و همه سوغاتی های زنش را خریده بود، اما سنگ صبور را یادش رفته بود. نگو تو بیابان که می آمد پایش خورد به یه سنگی فوراً یادش افتاد که دختر کلفته ازش سنگ صبور خواسته بود. با خودش گفت: «خوب، این دختره گفته بود، اگر برایش نبرم بد است.» برگشت رفت توی بازار پرسان پرسان یک نفر دکاندار را پیدا کرد که گفت من یکی برایتان پیدامی کنم. فردا که برگشت آن را بخرد دکاندار ازش پرسید: «کی از شما سنگ صبور خواسته؟» جوان گفت:« تو خانه مان یک کلفت داریم از من سنگ صبور و عروسک چینی خواسته.»
دکاندار گفت: «شما اشتباه می کنین این دختر کلفت نیست.»
جوانه گفت: «حواست پرت است، من می گویم کلفت من است.»
دکاندار گفت: «ممکن نیست، خیلی خوب حالا این را می خری یا نه؟»
جوان گفت: «بله می خرم.»
دکاندار گفت: «هر که سنگ صبور می خواد معلوم میشه که درد دل داره حالا که رفتی سنگ صبور را به دختر دادی کارهای خانه را که تمام کرد می رود گوشه دنجی می نشیند و همه سرگذشت خودش را برای سنگ نقل می کند، بعد از آنکه همه بدبختی های خودش را بیان کرد می گوید:
سنگ صبور، سنگ صبور
تو صبوری، من صبورم
یا تو بترک یا من می ترکم
آن وقت باید بروی تو اتاق کمر او را محکم بگیری اگر این کار را نکنی او می ترکد و می میرد.»
چه دردسرتان بدهم، جوان همان کاری که او گفته بود کرد و سنگ و عروسک چینی را به دختر کلفته داد. همین که کارهایش تمام شد رفت آشپزخانه را آب و جارو کرد یک شمع روشن کرد و کنج آشپزخانه گذاشت. سنگ صبور و عروسک چینی را هم جلو خودش گذاشت و همه بدبختی های خودش را از اول که چطور سر راه مکتب صدایی بغل گوشش می گفت «نصیب مرده فاطمه»، بعد فرارشان، بعد بی خوابی و زحمت هایی که کشید، بعد کلفتی و زجرهایی که تا حالا کشیده بود همه را برای آنها نقل کرد آن وقت گفت:
سنگ صبور، سنگ صبور
تو صبوری، من صبورم
یا تو بترک یا من می ترکم
همین که این را گفت فوری جوان در را باز کرد رفت محکم کمر فاطمه را گرفت و به سنگ صبور گفت: «تو بترک.» سنگ صبور ترکید و یک چکه خون ازش بیرون جست. دختره غش کرد و جوان او را بغل زد و نوازش کرد و ماچ و بوسه کرد، برد توی اتاق خودش خوابانید.
فردا صبح فرمان داد گیس دختر کولی را به دمب قاطر بستند و هی کردند میان صحرا. بعد داد هفت شبان و روز شهر را چراغانی کردند و آیین بستند و فاطمه را عروسی کرد و بخوشی و شادی با هم مشغول زندگی شدند.
همان طور که آنها به مرادشان رسیدند شما هم به مراد خودتان برسید!
قصۀ ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید.