جالب اینجاست: همین امروز توی فکر بودم که اگر وقت بیشتری داشتم مینشستم و یک متنی مینوشتم، به صورت داستان، در مورد اینکه چطور بالاترین مشغول تکرار الگوهای اجتماعی و سیاسی جامعه ایران است، و چه جالب دقیقا رفتارهای دیکتاتوری مشابهی با آنچه در جامعه واقعی ایران شکل گرفته است در بالاترین هم تکرار شده است.
خوب این حکایت البته به وضوح مثل همان حکایت مزرعه حیوانات است، و اینکه چطور یک جامعه «انقلابی» دقیقا بازمیگردد به همان طرح ها و الگوهای روانی، رفتاری و سیاسی که برایش آشناست، و باز فلک را هم که سقف میشکافد طرح نو اش نهایتا به نحو معجزه آسائی مشابه همان طرح کهنه اش از آب در میآید.
اما هشت نه سال پیش هم در جشنواره فیلم مونترآل بود که یک فیلم بسیار جالبی دیدم باز در مورد همین جریان. یک فیلم هندی بود به اسم «
سمر - Samar» که داستانش در مورد یک گروه فیلمبرداری بود که از به گمانم بمبئی، اگر درست به خاطر بیاورم، رفته بودند توی یک دهکده ای تا فیلمی بسازند در مورد روابط بین کاست ها با تم یک چاه آب و جدال بین کارگرها و زمین دار محل برای دسترسی به آن، یا چیزی در همین مایه ها خلاصه. اما آنچه که خیلی فیلم را جالب کرده بود نحوه بسیار ظریفی بود که نشان میداد چطور همین گروه فیلمبرداری که به عنوان یک عده جوان روشنفکر و متعهد با ایده های دموکراتیک میخواستند فیلمی بسازند که روابط زورگوئی و بی احترامی به کاستهای پائین جامعه را نقد کند، درست در میان جمع خودشان همان الگوهای فکری و رفتاری را داشتند زندگی میکردند! واقعا ظریف درست شده بود.
در هر حال بگذریم، این تداعی من بود از جریانات اخیر در بالاترین، و روشی که برای برخورد با کاربرها در پیش گرفته اند، که شدیدا مستبدانه و دیکتاتوری گرایانه شده است. من همین چند روز پیش
یک متنی نوشتم که عصبانیت خودم را و اعتراضم به میزان خراب شدن وضعیت در بالاترین را ابراز کنم، که ظاهرا از پیغامی که مسئولان سایت روی صفحه کاربری من گذاشته اند بر میآید که در بسته شدن حسابم نقش عمده ای داشته همان متن . خوب یعنی ما هم شهید شدیم دیگه. به هر حال ترجیح میدم اینطوری شهید بشم تا یک قلچماقی از سپاه بگیره درست و حسابی شهیدم کنه!
حقیقتش را بگم، خودم هم با این وضعیتی که در بالاترین شده بود دیگر واقعا نزدیک بودم به لحظه ای که قطع کنم این رشته را و وقتم را به کارهای دیگر اختصاص بدهم، بخصوص با شغل جدیدی که گرفته ام و پروژه های جدیدی که در حال شروع کردن هستم، که خیلی وقت لازم دارند. حالا با بسته شدن حسابم دیگر این کار را برایم راحتتر کردند اینها، که خدایان را شکر میگویم برای آن.
از لحاظ مسئولیت و اینها هم واقعا لحظه خوبی برای بسته شدن حسابم بود، چون هیچ احساس سختی ندارم. از یکطرف به هر حال کار دولت کودتا که تمام است، و هیچ شکی در آن نمیتوان داشت، و بنا بر این این احساس را ندارم که مردم به من نیازی دارند، از این به بعدش جریان فروپاشی کودتا مثل غلتکی است که در سرازیری افتاده باشد، اتفاقا اگر کاری هم باید کرد اینست که از سر راهش کنار برویم تا مسیر خودش را طی کند. و از طرف دیگر وضع استحاله خود بالاترین هم تاحدی نا امید کننده شده است و چه بسا به زودی دیگر بالاترین آن جا و نقش قبلی خودش را نتواند اجرا کند. در واقع حتی احتمال میدهم پدیده ای به نام «بالاترین» هم از نقطه عطفش گذشته باشد و دیگر وارد فاز «سرازیری» شده باشد، و مثلا بعید نمیدانم طی پنج شش ماه اینده این وضعیت اول به یک نوع تشنج آرام و مزمن، و بعد آرام آرام به خنثی شدگی سایت برسد (البته برعکس پیشگوئی اولم در مورد کودتا، این دومی در مورد بالاترین را اصلا مطمئن نیستم، و خیلی هم امیدوارم غلط باشد).
در هر حال خیلی خوشحالم که در هر دو مرحله تاریخی از زندگی این پدیدهٔ بزرگ ایرانی، یعنی سایت بالاترین، همراهش بودم و از نزدیک و به عنوان یک عضو شاهد رشد و گسترش آن بودم، چه آن یکی دو سال اول که تحت نام مستعار خدمت کردم، و چه یک سال آخری که با اسم خودم حساب باز کردم. خیلی چیز ها یاد گرفتم، و خوشحالم که بگویم احساس میکنم به اندازه خودم هم بر جامعه مجازی بالاترین، و به طور غیر مستقیم بر جامعه ایرانی تاثیری هرچند ناچیز داشته ام.
این وبلاگ را ادامه خواهم داد به نوشتن، اگرچه فکر میکنم سیاق و محتوایش، احتمالا عوض خواهد شد (احتمالا قلمم را آزاد خواهم گذاشت تا کمی راحتتر و کمی هم شخصی تر بنویسم(، و نیز میزان نوشتنم هم به احتمال زیاد کمتر خواهد شد، چون از یکطرف به کار تدریس و تحقیقم در دانشگاه بیشتر باید برسم، از طرف دیگر باید یک دفتر تازه باز کنم برای روانکاوی (که اینجا خیلی مثل بوستون مد نیست، هم مردم آنقدر پول ندارند ساعتی صد و بیست دلار بدهند بیایند با من حرف بزنند، هم کلا سنت علاقه به روانکاوی هیچ جا مثل بوستون و نیویورک نیست). از طرف دیگر وبلاگ «
سوماتوسفر - Somatosphere» را هم که چند ماهی است درش هیچ ننوشته ام دلم میخواهد دوباره شروع کنم و بنویسم، بخصوص که آنجا هم متن هایم پر طرفدار شده بود ظاهرا، و مدیرش هم دارد از انتظار کشیدن برای برگشت من ناامید میشود کم کم و همین یکی دو هفته پیش هم چند تا ایمیل هم فرستاده بود.
اما برای حسن ختام بگذارید یک عکسی هم از سنگ قبر حساب بالاترینم بگذارم خدمت شما. راستی این بیست «فقره» جرم و جنایتی که نوشته هم خیلی باحاله! خودم که نمیدونم چکار کردم، ولی ظاهرا پرونده دار بودم که هیچ، خیلی هم قطور بوده پرونده ام و خودم هیچ خبر نداشتم ! نمیدونم چرا منو یاد روز آخرت میاندازه و اون پرونده های قطوری که خدا جلوم خواهد گذاشت :)
فعلا .