بعد از دقیقا یک سال دوری از این وبلاگ و شما دوستان عزیزم، چند روز پیش باز آمدم و نوشتم، بدون اینکه اول خدمت شما دوستان سلام کنم یا بگویم که برگشته ام یا چرا برگشته ام. یادداشتی بود خطاب به آقای واحدی که به نظرم لازم بود، و لازم بود که سریع و به قول معروف «تا تنور داغ بود» چسبانده شود، چرا که مخاطبش در واقع نه فقط آقای واحدی بلکه همه دوستان بودند. بگذریم.
وقتی سال پیش نوشتن را متوقف کردم زیاد توضیح ندادم که چه شد و چرا بود که مجبور به توقف شدم، و بخصوص که تعدادی از شما دوستان عزیز هم سئوال کرده بودید و طبعا حقتان بود که جوابی از من بشنوید، اما متاسفانه وضعیتی نبود که بتوانم پاسخ به دردبخوری عرض کنم خدمت شما.
اگر بخواهم دلیل اصلی توقف را توضیح بدهم باید از دو موضوع اساسی اسم ببرم که از قضای حادثه سنگینی و سایه سیاه خودشان را به طور همزمان بر ذهن و دلم انداختند: از یک طرف شکست و سرکوب شدن حرکت آزادی خواهی مردم کشورم، و از طرف دیگر شکست و سرکوب شدن عاطفی خودم در زندگی شخصیم.
مثل خیلی از ایرانی ها، من آدمی خیلی خصوصی هستم، و نوشتن از تاثیر عمیق شکست و از هم پاشیدن زندگی زناشوئی و بخصوص جدا شدن اجباریم از پسر کوچکم که تنها یکی دو سال سن داشت و خیلی هم به من دلبسته بود در مکانی عمومی مثل وبلاگ طبعا خیلی برایم سخت است، حتی همین الان که دارم مینویسم. اما در هر حال واقعیت خودش را بر انسان تحمیل میکند و وقتی کسی مثل من تصمیم میگیرد چهره ای عمومی داشته باشد شاید بهتر آن باشد که اجازه بدهد آن واقعیت هم جای خودش را داشته باشد.
اما واقعیت هم جنبه ها و چهره های مختلفی دارد! مثلا همین «واقعیت» که امروز بازگشته ام و وبلاگ نویسی را از سر گرفته ام را ببینید. یک چهره اش ناشی از و بیانگر این است جنبش سرکوب شده مردم ایران از گیجی و درد اولیه ناشی از ضربات سنگین باتومها و بطری ها کم کم خارج شده است، و دارد شکل و هویت خاصی پیدا میکند. یک چهره دیگرش هم ناشی از و بیانگر این است که شخص خودم از گیجی و درد اولیه ناشی از ضربه ای ناجوانمردانه کم کم خارج شده ام و دارم بلند میشوم که به قول معروف روی پایم بایستم دوباره.
در هر حال احساس میکنم این توضیح را به دوستان بدهکار بودم. یا شاید هم طرز اندیشه ام عوض شده که به خودم اجازه داده ام جنبه های شخصی زندگیم را اینجا مطرح کنم. مطمئن نیستم با چه تناوبی اینجا خواهم نوشت، کار تدریس و تحقیق در دانشگاه خیلی سنگین و زمان بر است، اما نوشتن در همراهی با مردم ایران هم در ذهن من اهمیت خاص خودش را دارد و تمام تلاشم را خواهم کرد که ادامه بدهم، حتی اگر قادر باشم تنها هفته ای یک مطلب بنویسم.
اجازه بدهید یک نکته دیگر را هم اشاره کنم قبل از اینکه متن امروز را تمام
کنم. یک سئوالی که این روزها زیاد رویش بحث و دعوا میشود مرگ و زندگی
جنبش سبز است، و ملت که دو گروه شده اند یکیشان میگویند جنبش زنده است آن
یکی میگوید خیر، جنبش سبز مرده. به نظرم یک متن کامل را باید یکی از همین
روزها به آن مطلب اختصاص بدهم، اما فعلا این را بگویم که جنبش سبز هم زنده
است و هم مرده. به عقیده من بهترین تعبیر برای وضعیت جنبش سبز کرم سبزرنگی است
که در پیله ای خفته و آن پیله در شرف شکافتن است. هم میتوان گفت آن کرم مرده است و
هم میتوان گفت خیر زنده است. مرده است چون دیگر کرمی وجود ندارد، بلکه
همین الان هم اگر پیله را بشکافی میبینی از کرم خبری نیست و پروانه نورسی
درش خفته، اما زنده است چون به هر حال این پروانه همان کرم است. نکته این که در این فاز جدید همانطور
که جنبش مردمی اگرچه بازمیگردد اما با ماهیت جدیدی برمیگردد، خود من هم
احتمال میدهم در پوست و رنگ جدیدی بنویسم. همین متن امروز خودش شاید گواه آن
تغییر باشد. اما مثل شما، خود من هم منتظرم که ببینم چگونه خواهم نوشت!
به امید بهروزی مردم مان، و به امید پیروزی محبت بر خشونت.