۱۳۹۱ آبان ۲۴, چهارشنبه

خیزش و قتل ستار بهشتی به مثابه نقطه عطفی در تاریخ جمهوری اسلامی



داستان وبلاگ نوشتن، مقاومت، دستگیری و قتل ستار بهشتی شاید از بسیاری جهات  داستانی معمولی باشه توی ایران، اما از یه جهت اساسی خیلی اهمیت  و فرق داره، و به احتمال زیاد تبدیل به یک نقطه عطف در جریان دموکراسی خواهی ایرانی خواهد شد.  دلیل اساسی این تفاوت هم اینه که ستار بهشتی و مرگش نماد از هم پاشیدن چیزی در جامعه ما هست که برای جمهوری اسلامی حکم مرگ و زندگی دارد.

نمیدونم یادتون هست یا نه، اما بعد از جریانات جنبش سبز، یک روز سردار قاسمی برای سپاه و بسیجی ها سخنرانی میکرد، و یک حرفی زد که خیلی درست بود، میگفت از این ریختن دانشجوها و بچه های شمال شهری به خیابونها نباید بترسیم، بلکه «از اون روزی باید بترسیم که دمپایی پوشا و کفش ملی پوشای شوش و شابدالعظیم و خیابون پیروزی مخالف نظام بشن. اونروز اگر قاط زدند و پشت ولایت نبودن اون روز فرار کن برو خارج!  اگر اونها ول کردن پشت خط رو اون روز باید فرار کنی بترسی.»

داستان ستار بهشتی درست به همین دلیل اهمیت داره که نمونه دقیق اون فقیرهایی هست که قاسمی به حکومت میگفت اگه یه روز پاشدن و پشت ولایت فقیه رو ول کردن باید جمع کنیم بساط رو بریم خارج.  ستار بهشتی یک کارگر ساده، از طبقه بی بضاعت، و با تحصیلاتی نه چندان زیاد بود. وبلاگش رو که میخونی میبینی درد و شکایت اصلیش در درجه اول فقر و بیکاری بود و بعد مشکلات سیاسی و اجتماعی.  وبلاگش رو که میخونی میبینی پره از غلطهای املایی و انشایی، اما در میان همون غلطهای املایی و انشایی یه شخصیت محکم و روشن و پر از صداقت رو راحت میشه دید، این یعنی عصاره طبقه فرودست ایران، که نه درد و مشغولیتش گیر به قول قاسمی «آروغ زدن های شمال شهری» هست و نه فکر و اندیشه اش اسیر فلسفه بافی های بچه دانشگاهی های پولدار پُست کُلُنیال و پُست مُدرن و فمینیست و غیره.  

ستاربهشتی  فکرش در گیر مشکلات کار و بیکاریه، و نگران نان و دوا و درمون مادر فقیرشه که توی خونه کوچولوشون توی یه محله فقیر نشین زندگی میکنه.  ستار بهشتی نماینده طبقه «مستضعف» شهریه.  مادرش میگه، «جرم پسرم فقط این بود که از درد مردم و اجتماع می گفت، از درد کارگران و فقر جامعه می نوشت. پسرم کارگر بود و درد کارگرها را خوب می فهمید. خرجی بیار خانواده بود و عصای دست من بود.»

اینه که ستار بهشی رو نقطه عطف میکنه برای جمهوری اسلامی، و دقیقا همین خصوصیات ستار بهشتیه که اینطور مسئولین جمهوری اسلامی رو به جنب و جوش انداخته که سر و ته قضیه رو یه جوری به هم بیارن، چون خیلی خوب میدونن که ستار بهشتی با ندا و زهرا کاظمی فرق داره، یه فرق اساسی داره:‌ ستار بهشتی همون «مستضعفینی» هست که کل جمهوری اسلامی به نام اونها بنا شده.  بی تعارف بگم، این خصوصیت سرسختی و ایستادگی بی هراس و بی غل و غشی هم که در ستار بهشتی میبینین تا حد زیادی ناشی از خاستگاه اجتماعی و طبقاتیش هست، و جمهوری اسلامی هم اینو خوب متوجهه.  این همون سرسختی و نترسی هست که جمهوری اسلامی خودش با استفاده از اون دوام آورده بوده، قتل ستار بهشتی به دست بازجوهای جمهوری اسلامی در زندان جمهوری اسلامی اگر برای من و شما درد آور و تلخه، اما پیامش برای خود جمهوری اسلامی پیام وحشت و هراسه و این نکته را داره که جمهوری اسلامی به آخر کارش رسیده.  فریاد ستار بهشتی درواقع صدای برخورد کفگیر ایدئولوژیک جمهوری اسلامی است  به ته دیگ اجتماعیش.


همین متن در خودنویس.

۱۳۹۱ آبان ۱۷, چهارشنبه

حرکت یا سکون، مسئله این است!


سیزدهم آبان سالگرد حمله دانشجویان حزب اللهی به سفارت آمریکا در تهران، اشغال آن و گروگان گیری دیپلماتهای آمریکایی در سال ۵۸ بود.  یکی دو هفته اخیر در فکر این بوده ام که مطلبی در باره فیلم «آرگو» که یک ماهی میشود روی پرده آمده بنویسم، و بالاخره دیدن عکسهای تازه ای که از تظاهرات و مراسم «بزرگداشت» این روز در تهران در مطبوعات منتشر شد از یک سو، وخواندن مقاله ای که از یکی از آن دانشجویان یعنی معصومه ابتکار در مورد فیلم «آرگو» منتشر شده از سوی دیگر، مرا به نوشتن این مطلب وادار کرد.

فیلم را دوبار دیده ام، و جنبه های زیادی از آن را شایسته بررسی و تعبیر میدانم که امیدوارم یکی از همین روزها فرصت بشود به آن بپردازم، اما اینجا فقط یکی از جنبه های آن در نظرم است که بخصوص در رابطه با تظاهرات امروز در تهران با معنی تر میشود، و آن تغییری است که در دید و ذهنیت جامعه امریکایی نسبت به جهان خارج از آمریکا به طور اعم، و نسبت به ایران و ایرانیان به طور اخص طی سی ساله اخیر به وجود آمده است.  و در مقابل آن تغییر، جنبه مهم عکسها و متن خانم ابتکار که اینجا در نظر دارم اشاره کنم سکون و ثبات چشم گیری است که‌ در دیدگاه ایرانیان، یا لااقل آن دسته از ایرانیانی که هنوز هوادار جمهوری اسلامی هستند، نسبت به آمریکا و آمریکائیان پابر جا مانده است.

هرکسی با ذهنیت و طریق اندیشیدن «آمریکایی» نسبت به ایران و ایرانی طی چند دهه گذشته آشنایی داشته باشد بدون شک میتواند شهادت بدهد که تغییرات شگرفی در آن ذهنیت به وقوع پیوسته است.  تغییراتی که  در مرکز آن یک نوع گذار از سادگی و سطحی گرایی به عمق، پیچیدگی و تکثر گرایی را میتوان دید.   

اینکه دلیل چنین حرکت و رویدادی در جامعه و ذهنیت آمریکایی چه میتواند باشد سئوالی است بزرگ با جوابهایی که نیاز به بررسی و بحث جدی دارند، و  اینجا مجالی برای پرداختن به جزئیات آن نیست، اگرچه شاید بتوان به طور کلی آن حرکت را پدیده ای در ارتباط تنگاتنگ با تغییرات جدی در ساختار ژئوپولیتیک دنیا از یک طرف و تغییرات تکنولوژیک بخصوص در زمینه ارتباطات و گسترش اطلاعات از سوی دیگر تشخیص داد.  اما در هر صورت آنچه مهم و مشخص است این است که امروز جامعه آمریکایی «معصومیت» یا دست نخوردگی و «باکرگی» خاصی که در طی بخش اعظم قرن بیستم نسبت به واقعیات زندگی در خارج از محدوده آمریکای شمالی داشت را از دست داده است، و شاید قوی ترین نماد این باکرگی از دست رفته همان هواپیماهای دوقلویی باشند که برجهای سربلند کاپیتالیسم آمریکایی را به خاک و خون کشاندند و این تمدن جوان را اگرنه اخته، لااقل ختنه کردند.

یک مقایسه ساده بین دو فیلم که هردو توسط هالیوود در مورد ایران ساخته شده اند شاید راحتترین روش مشاهده این تغییری که گفتم را به دست بدهد، دو فیلمی که هردو در مورد برخورد بین جامعه و فرهنگ ایرانی با افراد و تفکر آمریکایی است:    اولی «بدون دخترم هرگز»، که در سال ۱۹۹۱روی پرده رفت، و دومی «آرگو» که اکرانش ماه گذشته آغاز شد.

یکی از بزرگترین و واضح ترین تفاوت های این دو فیلم را میتوان در تصویری دید که از ایران و ایرانی در هر کدام ارائه میشود.  «بدون دخترم هرگز» (فیلم کامل را میتوانید اینجا ببینید) داستان مبارزه روح عشق و انسانیت است با بربریت و سبعیتی شیطانی.  ایران و ایرانیان در آن فیلم حضورندارند.  نه اینکه اسم و تصویری از آنان نباشد، بلکه اسم و تصویری که به نام ایران و ایرانی ارائه شده است ارتباطی با ایران و ایرانی ندارد، بلکه تنها انعکاسی است از ذهنیت مضطرب آمریکایی در مورد موجوداتی بیگانه که در فیلم ایرانی نامیده شده اند.  ایرانی های «بدون دخترم هرگز» نه خاکستری اند و نه حتی سیاه و سفید، سایه هایی هستند گنگ و سیاه، بدون اینکه بیننده قادر باشد حتی لحظه ای زودگذر با آنان ارتباطی انسانی خارج از چارچوب وحشت و اشمئزاز برقرار سازد. مشکل این نیست که ایرانی فیلم «بدون دخترم هرگز» یک انسان زنده و سه بعدی نیست، مشکل این است که وی انسان نیست، تنها انعکاسی است از دگرهراسی ناب ذهن دست نخورده آمریکایی: ‌انعکاسی مبهم از یک هیئت سیاه ساکن اعماق، که کنتراست کامل برای نمایش «سفیدی» دست نخورده و فرشته گون «خود» امریکایی را بر صفحه نقره ای ممکن میسازد تا ذهن امریکایی بتواند در آن روزهای آغاز اضطراب و بیداری تاریخی خود چند لحظه ای بیشتر چشمانش را در لذت نارسیسیسم بیش و کم مطلقش بسته نگاه دارد.

از سوی دیگر، ایران و ایرانی در «آرگو» نیز حضور خاصی ندارد.  ایرانی های «آرگو»، چه دانشجوهای خشمگینی که از نرده های سفارت بالا میروند، چه  پاسدارهایی که به سان شکارچیانی سبع و هوشمند در پی گیر انداختن صیدهای فراری خود هستند، و چه حتی مسئولینی که ابهام و دوگانه گی خاص انسانی را میتوان گهگاه در لابه لای کلامشان دید، نهایتا همه شان بیشتر نه به انسانهایی حاضر و زنده، بلکه به سایه هایی میمانند از «کسانی» که پشت پرده ای در حال رقصند: آدم را در شک باقی میگذارد که عروسکند یا انسان، جاندارند یا بی جان، سه بُعد دارند یا دوتا.  اما، بی جان یا باجان، واقعیت این است که از «بدون دخترم هرگز» تا «آرگو»، ایرانی های قصه های آمریکایی ها تفاوت های واضحی کرده اند.  ایرانی های «آرگو» اگرچه به صراحت سه بعدی و جاندار نیستند، اما به انسان خیلی شبیه هستند.  اگرایرانی های «بدون دخترم هرگز» همه یکسان بودند و همه به یکسان حیوان صفت، ایرانی های آرگو یکسان نیستند، خوب و بد دارند، و حتی سایه روشن های بُعد و عمق را هم میشود درشان دید گاه به گاه.  و از اینها گذشته، حتی اگر هنوز هم  انسان ایرانی در چشم آمریکایی تنها انعکاسی از فانتزی ها، هراس ها و کنجکاوی های ذهن خودش است، ایرانی های «آرگو»‌ حالا به نظر میرسد گوشه های نهفته ای هم دارند و ممکن است به جز اضطراب و خشونت حامل چیزهای دیگری هم باشند، حتی تویشان «خوب» هم پیدا میشود و امثال «سحر»، آن خدمتکار نحیف میانشان هست که بر خلاف سوء ظن سفیر کانادا و همسرش پاسداران را فریب میدهد و جان مهمانان آمریکایی را نجات، و سارا شورد را هم وادار میکند به اندیشه و اشاره به این که ایرانی ها انواع دارند و اقسام دارند، که طبعا اشاره ای است به تجربه و دریافت روز و سال های حبس و تلاش خودش برای آزادی جاش  و شین.

همانطور که بالاتر گفتم، دلیل تغییرات «ایرانی» از فیلم اول تا فیلم دومی را بایستی تنها در جامعه آمریکایی و ذهن جمعی وی جستجو کرد، و در وقایع و واقعیاتی که پوسته ذهن آمریکایی را بر جهان خارج از قاره امریکا و از جمله بر انسان و جامعه ایرانی به عنوان موجودی چند بعدی و جاری در زمان شکافته است.  اما در جایی که این رشد و نمو ذهن جوان امریکایی را میتوان و باید ستود و جشن گرفت، در جایی که جامعه امریکایی موفق شده است  وقایعی از قبیل گروگان گیری در تهران یا حمله به نیویورک را که در واقع اتفاقاتی تروماتیک محسوب میشوند به نحوی «تصعید» و به منبعی برای ایجاد اندیشه و هنر تبدیل کند، متاسفانه در جامعه ایرانی نشانی از حرکتی مشابه به چشم نمی آید، و به عنوان مثال نمیتوان دید و گفت که جامعه ایرانی کودتای بیست و هشت مرداد، انقلاب ۵۷، گروگان گیری آمریکائیان و یا جنگ کذایی با عراق را هضم و متابولیزه کرده و آنها را به منابعی برای جوشش اندیشه و خلاقیت هنری و یا سرچشمه رشد اجتماعی یا روانی تبدیل کرده است.  

اگر جامعه امریکایی توانسته است ذهنیتش را نسبت به ایران و ایرانی به واقعیت و پیچیدگی ارگانیک حیات لااقل تا حدی نزدیک تر کند که از دگرهراسی گنگ «بدون دخترم هرگز»  به کنجکاوی باز «آرگو» برسد، جامعه ایرانی اما به ایده «شیطان بزرگ» و دسیسه هایش باورمند مانده است، هنوز به خیابانها میرود تا با همان احساسات گُر گرفته همیشگی (یا حداقل ایفای نقش آن) پرچم آمریکا را آتش بزند، مرگ بر آمریکا بگوید، و شیطان سرخ و آبی را برای «بلاهایی» که برسرش آورده و می آورد نفرین کند: از «بیست و هشت مرداد» تا «پانزده خرداد» و «جنگ تحمیلی» و اقلام کوچک و بزرگ دیگری که روزانه بر طومار بلند بالای شکایاتش اضافه میشوند.

اما اگر به این میاندیشید که بخش بزرگی از جامعه ایران امروز «جنبش سبز» به راه انداخته و واضح است که از آن خشم کور سالهای انقلاب گذر کرده است، نگاهی بیاندازید به معصومه ابتکار، یکی از «سرداران» جنبش سبز که اتفاقا مثل خیلی از سرداران سبز یکی از همان جوانانی بود که از دیوارهای سفارت بالا رفتند تا پیغام خشم و خشونت جامعه ایران را بر سر جهان فریاد بکشند.

نه چندان متفاوت با مشت های گره کرده و چین و عرقهای در جبین انداخته آن جوان «حزب اللهی» که از اعماق ناشناخته روانش «مرگ» انگلیس و آمریکا را  آرزو میکند و پرچم به آتش میکشد و از دیوار سفارت این کشور و آن کشور بالا میرود، معصومه ابتکار بعد از سه دهه فرصت برای تفکر و اندیشه نسبت به آنچه اتفاق افتاد و آنچه کرده، امروز وقتی مینشیند و فیلم «آرگو» را میبیند هنوز قادر نیست «زنده» بودن آمریکا و انسان بودن آمریکایی را تشخیص بدهد و هنوز آنچه در قامت آمریکا و آمریکایی میبیند تنها انعکاسی است از هراسهای بی نام و نشان و اضطرابها و سرخوردگی های تاریخی خودش و جامعه تاریخی اش.  «آرگو» را که میبیند گلایه میکند که چرا صحنه های حمله به سفارت «بازسازی صحنه ای از تجمع هیجان زده عده ای است» و ادعامی کند که احساساتی نشان دادن ملتی که دارند از در و دیوار بالامیروند تا به درون حریم ملی و دیپلماتیک یک کشور دیگر تجاوز کنند «هیچ نسبتی با واقعیت ندارد»، میگوید فیلم میخواهد «القا کند که جمعیت اشغال کننده سفارت آمریکا خشن و عصبی بوده و ترکیب دانشجویی نداشته است،» و اعتراض دارد که «آرگو سعی دارد چهره ای خشونت طلب، عصبانی و غیرمتشکل از اشغال کنندگان ارایه دهد»!

این که جوانی که به نمایندگی از احساسات تلخ، حقارت ها و سرخوردگی های تاریخی یک گروه از مردم  با فریاد و غریو و آتش از دیوار سفارت آمریکا بالارفته درها و قفل ها و پنجره ها را شکسته و دیپلمات ها را به «گروگان» گرفته و چهارصد و چهل و چهار روز آنها را بی هیچ عذر و قاعده ای «زندانی» کرده است، پس از سی و اندی سال اینچنین در اعماق «انکار»‌ غوطه ور است و هنوز حاضر و قادر نیست خشونت و حتی «عصبی» بودن گفتار و کردار دیروزش را بپذیرد، این یعنی در جا ماندن و عدم رشد و بلوغ ذهنی و روانی یک ملت، یا لااقل آن گروه بزرگ از ملت ایران که  آن جوان و  این پیر سخنگو و نمادشان هستند: حزب اللهیان و اصلاح طلبان. 

تازه این طنز تلخ را هم فراموش نکنیم که اصلاح طلبان «رشد کرده» های خلایق حزب اللهی مان هستند، آنهائی هستند که در این سی ساله چیز یاد گرفته اند و فرق کرده اند، کتاب خوانده اند و با دنیا سر و کله زده اند و متوجه خوب و بد شده اند، «جنبش‌سبز» راه انداخته اند و راه خودشان را از راه خشونت وتخریب آنها که هنوز «حزب اللهی» مانده اند جدا کرده اند.

واقعیت این است که در تاریخ هر مردمی لحظاتی هست که آن مردم راه خود را کج کرده اند و جاده اصلی رشد و حیات دور شده اند.  گاهی از سر گم شدگی و به سرگشتگی در برهوت مرگ، و گاه از سر خستگی ونیاز به خزیدن و ماندن در کنجی تاریک دور از نور و هیاهوی حرکت، برای لیسیدن زخمهای خود، تجدید قوا و باز به راه افتادن.  پس شاید  سئوالی که پیش رو داریم این است که معنی این درجا زدن طولانی جامعه ما چیست، چگونه باید آن را فهمید، و چه باید کرد؟  آیا این نشانی روشن از گم شدن، نزول، از دست دادن پویائی و رفتن جامعه مان به کام مرگ است، یا به قول آن دوست این تونل تاریک معبر زایش تاریخی ماست برای رسیدن به روشنی و نجات سر آن سوی کوه بلند؟    

۱۳۹۱ مهر ۲, یکشنبه

من کابوسی دارم...


من کابوسی دارم. در کابوس من، ایران مورد حمله نظامی قرار گرفته است. حاکمیت مرکزی جمهوری اسلامی سرنگون شده و نیروهای نظامی آن یک پارچگی و رهبری مرکزی خود را از دست داده‌اند، اما عقاید و باورهای بسیاری از آنان سخت‌تر و ریشه دارتر از آن بوده که تسلیم شوند. آنها در گوشه و کنار کشور تحت عنوان نیروهای حزب‌اللهی و مهدوی گرد هم آمده‌اند و گروه‌های مقاومت غیر منظم تشکیل داده‌اند... 

در کابوس من جوخه‌های مقاومت بسیجی و حزب‌اللهی در حمله به نیروهای نظامی که ایران را اشغال کرده‌اند از به قتل رساندن شهروندان عادی نه تنها ابایی ندارند بلکه استقبال هم کرده‌اند، چرا که معتقدند مردمی که از دخالت نیروهای نظامی خارجی استقبال کرده اند و حاضرند در حضور آن نیروها به زندگی عادی ادامه دهند خائن به اسلام و جمهوری اسلامی اند و مستحق مجازات. 

در کابوس من، ایران با از دست رفتن حکومت مرکزی‌اش به پهنه وسیعی از کارزارهای گسترده و نامنظم بخصوص از طریق عملیات تروریستی و انتحاری مبدل شده. نیروهای شکست خورده حزب‌الله شیعه در سال‌های اول پس از حمله دست دوستی به طرف نیروهای سنی و حتی جنگجویان وهابی در افغانستان و عراق دراز کردند و با این اتحاد توانستند آتش جنگ‌های غیر منظم مهیب و مخربی را تا چندین سال شعله ور نگاه دارند، جنگ‌هایی که اغلب شهرهای ایران را مبدل به میدان‌های جنگ کرد و دود و آتش شعله ور در گوشه گوشه تاریکی آن جنگ خانمان میلیون‌ها ایرانی را سوخت. اما با به پایان رسیدن دهه اول پس از اشغال دو اتفاق مهم اوضاع دهه دوم را به شکل عمیقی متحول کرد: 

از یک طرف نیروهای نظامی متحدین آرام آرام پس از قبول هزینه‌های سنگین در جنگ‌های نامنظم با نیروهای متحد شیعه و سنی، بخش‌های مرکزی و شمالی کشور را تخلیه کردند و درعوض تمام امکانات خود را به محافظت از مناطق نفت‌خیز جنوبی تخصیص دادند. نیروهای نظامی بین‌المللی برای ایجاد یک کمربند امنیتی سنگین به دور میدان‌های نفتی در ایران، عراق و دیگر کشورهای حاشیه خلیج فارس و برای باز نگاه داشتن مسیرهای انتقال نفت در آن منطقه متمرکز و مستقر شدند. 

از طرف دیگر، با سبک‌تر شدن فشار و حضور نظامی نیروهای متحد در مناطق مرکزی و شمالی ایران و عراق، اتحاد نظامی بین نیروهای شیعه و سنی لزوم حیاتی خود را از دست داد، و در عوض با ادامه تحریک و سایکاپ‌های نیروهای اطلاعاتی غربی و نیز هویدا شدن روز افزون زمینه‌های مختلف عملی برای سرگشودن شکاف‌های قدیمی مذهبی، فرهنگی و سیاسی بین شیعیان و اهل سنت، اتحاد اولیه جای خود را آرام آرام به شکاف و سپس به درگیری‌های پراکنده، و نهایتا به یک جنگ تمام عیار بین جنگجویان سنی و شیعه داد. جنگی که به سرعت شهرها و دهکده‌های بی قرار و زخمی رانیز به اعماق خود فروبرد تا کشورمان را به جنگلی نیمه سوخته شبیه کند. 

در کابوس من، اکنون پهنه‌ای وسیع پاکستان و افغانستان را از طریق ایران و عراق از یک سو به بخش‌های بزرگی از عربستان و یمن که پس از سقوط سلطان‌های سعودی به دست وهابی‌های ضد غربی افتاده است، و از سوی دیگر به سوریه که آن نیز پس از جنگ‌های خانمان‌سوز درونی نهایتا به دست جنگجویان وهابی افتاده است، پیوند می‌دهد. پهنه‌ای وسیع از سرزمین‌هایی فاقد حکومت مرکزی و غوطه ور در جنگی عمیق و پرخشونت بین شیعه و سنی، جنگی که شعله‌های بی‌امانش مدام در حال تهدید امنیت و ثبات مناطق حاشیه خود است، از کشورهای مسلمان‌نشین آسیای مرکزی تا اردن و ترکیه و مسلمان نشین‌های آٔفریقای شمالی و شرقی. اسرائیل مدت‌هاست از سکنه عادی تخلیه شده و به شکل دژی نیرومند از نیروهای نظامی در آمده است. 

 آری، من کابوسی دارم. کابوسی وحشتناک. ترسناک‌تر از کابوس من اما شاید اتفاقی است که هر روز در مقابل چشمانم می‌افتد، هر بار که به این می‌اندیشم که این کابوس هراس آفرین جلوه‌ای است از آنچه هنوز اتفاق نیافتاده، اما هرچه بیشتر می‌اندیشم که چگونه ممکن است بتوان جلوی به واقعیت پیوستن این کابوس را گرفت، نه چاره‌ای به ذهنم می‌رسد و نه رویایی در خیالم بال می‌گشاید.

این مطلب در خودنویس. 
 

۱۳۹۱ شهریور ۲۰, دوشنبه

قطع روابط کانادا با ایران: نگاهی از زاویه ای که کمتر دیده شده


اگرچه در چند روزی که از اعلام تصمیم غافلگیرانه دولت کانادا برای قطع کامل روابط دیپلماتیک با ایران میگذرد نکات بسیاری مورد توجه تحلیل گران قرار گرفته اند که به امید یافتن توضیحی برای تصمیم غیر منتظره کانادا مشغول جست و جوی جزئیات اتفاقات و مناسبات بین دو کشور شده اند، اما یک داستان جالب و مهم در این میان هنوز مورد توجه قرار نگرفته است: این که تنها سه روز پیش از اطلاعیه وزیر امور خارجه کانادا، جان بیرد، مبنی بر قطع روابط با ایران،  اطلاعیه مهم دیگری در مورد سفر رسمی به ایران و ایجاد روابط با جمهوری اسلامی توسط «تری نلسون»، از رهبران قبیله «اوجیبوا» و ساکن در نواحی جنوبی (نزدیک به مرز آمریکا) در استان «منیتوبا» در کانادا  صادر شده بود، خبری که البته علیرغم اهمیتش با سکوت خبری و تحریم مطبوعاتی روبرو شده تا جایی که به جز خبرگزاری بومیان کانادا هیچ خبرگزاری رسمی و غیر رسمی دیگری ذکری از آن نکرده است. تحریمی که، بخصوص با توجه به سابقه خبرسازی تری نلسون، و بخصوص پوشش خبری که همین تابستان  شایعه امکان سفر وی به ایران یافته بود، بود بسیار غیر طبیعی و کنترل شده به نظر میرسد.

 اما دلیل اهمیت اطلاعیه تری نلسون چیست؟  تری نلسون یک رهبر بومی خبرساز است که در گذشته نیز چندین بار برای دولت کانادا دردسر ساز شده است.  وی که پنج دوره توسط مردم ناحیه  «روزو ریور»  (جنوب استان منیتوبا) به عنوان رهبر قبیله انتخاب شده است، همین تابستان گذشته نیز به عنوان کاندیدا در انتخابات سرتاسری برای گزینش رئیس مجلس ملی بومیان کانادا شرکت کرده بود.  اما آنچه که نلسون را خبرساز کرده دیدگاههای منحصر به فرد وی در مورد روابط بومیان با دولت در کانادا، و نیز تصمیمات گاه افراطی وی در مقابله با دولت فدرال کاناداست.  وی در گذشته در چند تظاهرات، ایجاد راه بندان و درگیری های مختلفی با نیروی انتظامی کانادا شرکت داشته است، و اخیرا نیز با اعلام تصمیم به ایجاد «روابط بین المللی» بین «ملت های بومی کانادا» و کشورهای دیگر، بدون توجه به روابط و سیاستهای خارجی دولت کانادا خبر ساز شده بود.  

در راستای همین باور سیاسی خود به نیاز به ایجاد روابط بین المللی بین «ملت های بومی کانادا» و دولت های خارجی، نلسون با جمهوری اسلامی از طریق سفارت ایران در کانادا تماس برقرار کرده بود، و در ماههای فوریه و مارس گذشته نیز با چند مورد خبر ساز شد. 

در ماه فوریه وی از طریق سفارت ایران در اتاوا نامه ای به محمود احمدی نژاد فرستاد که در ان ضمن تشکر از دخالت جمهوری اسلامی در سیاستهای داخلی کانادا و پشتیبانی ایران از «حقوق ملت های بومی در کانادا»، از جانب قبیله های داکوتا و اوجیبوا از دولت جمهوری اسلامی خواستار کمک برای برقراری روابط بین المللی تجاری بین ایران و دیگر کشورهای عضو اوپک با «ملت های بومی کانادا» شده بود.  تاریخ این نامه بیست و سوم فوریه بود.

سپس، در ماه مارس، تری نلسون به همراهی یکی دونفر دیگر از روسای قبیله «داکوتا» در مقابل سفارت جمهوری اسلامی در اوتاوا تظاهراتی بر علیه «سیاستهای نژاد پرستانه دولت کانادا» (که وی آن را «دولت مهاجر» مینامد) به راه انداختند، و پس از ان نیز در همان ماه وی رسما از طریق مسئولان دیپلماتیک جمهوری اسلامی به سفارت ایران در اتاوا دعوت شد، و علاوه بر دیدار رسمی با مقامهای ایرانی، از سوی «کامبیز شیخ حسنی» کاردار سفارت جمهوری اسلامی در کانادا نیز به وی قول داده شد که تقاضای سفر رسمی وی با یک هیئت همراه به ایران به دست مقامات بالای جمهوری اسلامی رسانده خواهد شد و جمهوری اسلامی تمام تلاش خود را برای آوردن نلسون و همراهان به ایران انجام خواهد داد.

اما اطلاعیه ای که در آغاز متن عرض کردم سه روز پیش از اطلاعیه رسمی دولت کانادا مبنی بر قطع روابط با جمهوری اسلامی از سوی تری نلسون منتشر شده در همین رابطه با همین سفر و ملاقات ها بود.  تری نلسون روز چهارم سپتامبر اعلام کرد که در ماه اکتبر وی در راس هیئتی برای گفتگو با مقامات بالای جمهوری اسلامی در زمینه «ایجاد روابط اقتصادی و سیاسی» و نیز برای حضور در مقابل مجلس شورای اسلامی و ایراد یک سخنرانی در مورد «نقض گسترده حقوق بشر توسط دولت کانادا» راهی تهران خواهد شد.  

فراموش نکنید که «هیئت همراه»، «روابط سیاسی» و یا «معاملات تجاری» مورد بحث در این خبر هیچ ارتباطی به دولت کانادا ندارند، بلکه این مفاهیم دقیقا به عنوان اعلام نوعی خودمختاری سیاسی توسط نلسون شکل گرفته اند و عنوان شده اند.  این هدف، یعنی ایجاد روابط بین المللی مستقل از دولت کانادا، در واقع سیاستی است که وی بارها به وضوح اعلام کرده بایستی توسط تمام روسای «ملل» سرخپوست کانادا تعقیب شود.

این حکایت جزئیات بسیار بیشتر و جالب تری دارد که شاید اینجا محل ذکر آن نباشد، اما گمان میکنم  حتی همین شرح کوتاهی که ارائه کرده ام نیز به اندازه کافی اهمیت تصمیم  آقای نلسون برای سفر رسمی به تهران و ایجاد ارتباطات مستقیم سیاسی و اقتصادی با جمهوری اسلامی، و از سوی دیگر اشتها و فعالیت شدید جمهوری اسلامی برای عملی کردن این سفر، و جنبه های امنیتی ملی این حکایت برای دولت کانادا را روشن کرده باشد.  البته به عنوان چاشنی میتوانید به این داستان سابقه دردسر سازی آقای نلسون، و از آن مهمتر تهدیدهای اخیر وی نسبت به بستن خطوط راه آهن کانادا، و یا جریان نفت کانادا به ایالات متحده، و یا تهدید عریان وی در ماه ژوئن که «ملت های بومی کانادا بایستی خودشان را برای درگیری های شدید آماده کنند» را هم اضافه کنید، و خود تصمیم بگیرید که وقایع هفته گذشته تا چه حد ممکن است در نهایی شدن تصمیم کانادا مبنی بر قطع هرچه سریعتر ارتباط دیپلماتیک با ایران و بستن سفارت خانه جمهوری اسلامی در اتاوا موثر بوده باشد.

و نهایتا اجازه بدهید قبل از تمام کردن این مطلب یک جنبه دیگر این اتفاقات را هم ذکر کنم که باز به بستن سفارت ایران در اتاوا  مرتبط است، و آن از یک سو  نامه ای است که در ماه ژوئیه خانم نازنین افشین جم، همسر وزیر دفاع کانادا،  به همین جناب تری نلسون نوشت و در آن از وی «از وی خواهش کرد» که به رابطه خودش با ایران و با سفارت ایران خاتمه بدهد و اجازه ندهد جمهوری اسلامی بیش از این وی را به عنوان یک مهره سیاسی به بازی بگیرد، از سوی دیگر تقاضایی است که خانم افشین جم درست در همان روز (جمعه سیزدهم ژوئیه) که در مصاحبه ای از نامه خود به نلسون پرده برداشت، در مصاحبه ای دیگر از دولت کانادا کرد برای تعطیل کردن سفارت ایران در اتاوا.  اتفاقا این همان نامه و تقاضایی بود که منجر به نوشتن آن توییت مستهجن کذایی به ایشان از سوی آقای هومن مجد گردید، که در «خودنویس» هم در موردش نوشته بودم.

این مطلب در خودنویس.

۱۳۹۱ شهریور ۲, پنجشنبه

مروری بر دو سال هشدار در مورد امکان قتل موسوی در حصر از طریق مسمومیت



در طی یکی دو سال گذشته هشدارهای متعددی نسبت به امکان به قتل رساندن موسوی و کروبی در زندان جمهوری اسلامی «به روش روسی»، یعنی از طریق ایجاد مسمومیت‌هایی که منجر به از کار افتادن قلب یا کلیه‌ها می‌شوند، منتشر گردیده است. هشدارهایی که گویی خبر اخیر در مورد «عارضه قلبی» میر حسین موسوی منتشر گردیده را پیش‌گویی کرده بودند.

در حالی که اخبار انتقال میر حسین موسوی به بخش سی‌سی‌یو به دلیل «عارضه قلبی» و نیز اخباری راجع به امکان مسموم شده بودن ایشان توسط رژیم در اینترنت منتشر گردیده است، مشکل می‌توان این خبر را بدون به یاد آوری هشدارها و نشانه‌های فراوانی خواند که در یکی دو سال گذشته در مورد خطر قتل موسوی و کروبی در حصر از طریق مسمومیت‌های شیمیایی داده شده‌اند. با در نظر گرفتن این زمینه‌ها و هشدارها، مشکل میتوان خبر یا شایعه‌ای که امروز در اینترنت پخش شده را نادیده گرفت که ادعا دارد آنچه عارضه قلبی میر حسین موسوی عنوان گردیده در واقع همان بلایی است که بر سر چندین نفر دیگر از جمله سید احمد خمینی نیز آمده، یعنی از کار افتادن قلب در اثر آلودگی به برخی سموم خاص.


اگرچه طبعا حتی اگر واقعیت همین باشد که میرحسین توسط ماموران رژیم مسموم و دچار عارضه یا ایست قلبی گردیده است باز نمیتوان کوچکترین امیدی داشت که مدرک و یا شواهد غیر قابل تردیدی در مورد چنین برنامه ای به دست آید، در هر حال نیروهای اطلاعاتی رژیم به اندازه کافی تجربه و تبحر در قتل مخالفین پیدا کرده اند که اجازه ندهند ردپای آسانی از آنان به دست کسی بیافتد.  اما در نبود اطلاعات متقن، شاید بررسی زمینه های این اتفاق بی فایده نباشد.  آنچه مسلم است و نیازی به شاهد و مدرک ندارد این است که رهبران جنبش سبز، یعنی موسوی و کروبی، اکنون ماههاست که «وبال» گردن جمهوری اسلامی شده اند، به شکلی که رژیم نه قادر به جلب همکاری یا سکوت بوده و نه قادر به آزاد گذاشتن شان، تا حدی که از میان رفتن آنها تقریبا به سان معجزه ای  یک معضل بزرگ را از برابر رژیم برخواهد داشت.


از سوی دیگر اما، عادت تاریخی رژیم در برخورد با مخالفان جدی خود، یعنی «سر به نیست کردن آنان» نیز بر کسی پوشیده نیست و نیازی به مدرک و اثبات ندارد. در عین حال، اکنون، با توجه به وضعیت پیچیده ای که خود جمهوری اسلامی و نیز نفس عمل ترور و قتل از راه‌های مستقیم و خونین در جهان امروز پیدا کرده است، روش‌های قدیمی قتل مخالفین بخصوص در مورد مخالفین داخلی رژیم چندان جوابگو نمی‌تواند باشد و ضرر و خرج چنان روش‌هایی بسیار بیشتر از نفع ان است.  متاسفانه  در چنین وضعیتی است که روش‌هایی از قبیل مسموم کردن و قتل آهسته برای رژیم‌هایی از قبیل جمهوری اسلامی تبدیل به روش‌های ممتاز می‌گردند.


به عنوان مثال، دو سه سال پیش روزنامه کیهان لندن در خبری کوتاه از این سخن گفته بود که رژیم جمهوری اسلامی به روش خاصی از سر به نیست کردن مخالفینش روی آورده است که از آن به عنوان «روش روسی» نام برده میشود. روشی که، به گفته کیهان، عبارت است از «مسموم کردن و بیمار ساختن زندانیان از طریق دارو و مواد شیمیایی  به جای اعدام و یا کشتن زندانیان زیر شکنجه.»


این حدود سه سال پیش بود که کیهان و برخی رسانه‌های خبری دیگر هشدار دادند جمهوری اسلامی  به استفاده از این روش وحشتناک برای از میان برداشتن دشمنانش روی آورده است.  کمی بعدتر، حدود یک سال پیش اما سخنان هشدار آمیز آیت الله دستغیب نیز در رسانه‌ها منعکس شد که مستقیم و صراحتا راجع به  امکان به قتل رساندن میر حسین موسوی از طریق مسموم کردن غذای ایشان در زندان خانگی هشدار داده بود. 

بر اساس گزارشی که در همان زمان در رسانه های مختلف (مثلا اینجا یا اینجا) منتشر شد،  این مرجع تقلید و عضو خبرگان رهبری  ساکن شیراز، ضمن ابراز نگرانی از وضعیت بازداشت رهبران جنبش سبز تحت تدابیر شدید امنیتی گفته بود: "این سید عزیز و اولاد رسول الله [میر حسین موسوی] که ماه‌ها در حبس خانگی قرار گرفته،  اگر مریض شود باید دکتری که مورد تایید خودشان باشد را بیاورند و از غذایی که آنان صلاح بدانند تناول کند و حتما فردا هم چیزی در غذایش می‌ریزند و بعد هم می‌گویند به مرگ طبیعی فوت نموده است و همینطور برادر عزیز جناب حجة الاسلام والمسلمین کروبی، آیا شایسته حمایت نیستند؟»


یا کمی بعد تر از آن، و باز در رابطه با همین نگرانی نسبت به امکان مسموم کردن رهبران جنبش سبز در حصر توسط نیروهای جمهوری اسلامی، تحلیلگر سیاسی علی کشتگر در مقاله ای در گویا نیوز از نامه تکان دهنده عیسی سحر خیز زندانی سیاسی رژیم، به احمد شهید گزارشگر سازمان ملل نقل کرد که اخطار کرده بود، «بر من و ديگر هم بندانم آشکار و بديهی است که استراتژی اين نظام کشتن بی‌صدا و تدريجی زندانيان معترض است. آنها عامدا تصميم دارند که ما را نابود کنند و مرگ خاموش ما را تدارک ديده‌اند.»


در جایی دیگر از همان مقاله، که عنوانش بود «میراندن رهبران سبز در زندان!؟» ، آقای کشتگر سپس نوشت: 


به راستی موسوی و کروبی در چه شرايطی هستند؟ شب و روز خود را چگونه می‌گذرانند؟ غذا، دارو و ساير مايحتاج آنها چگونه و توسط چه کسانی به آنها می‌رسد؟ آنها در چنگال دشمنان خود اسير هستند. دشمنی که هيچ ارزشی برای جان مخالف خود قائل نيست. اگر ترس از اعتراضات داخلی و واکنش های جهانی نبود، آيا آنها تا به امروز زنده می‌ماندند؟ آيا مرگ تدريجی آنها در دستور کار زندانبانان نيست؟ مثلا از طريق «چيزخورکردن» تدريجی آنها ...

اخيرا انجمن اسلامی پزشکان نيز نسبت به سلامت ميرحسين موسوی و مهدی کروبی و همسران‌شان ابراز نگرانی کرده و خواستار معاينه پزشکی آنان توسط پزشکان مستقل شده است.(کلمه) اين ابراز نگرانی‌ها مرا واداشت تا درباره امکان و احتمال مسموم کردن آنها پرس و جو کنم. پاسخ علوم داروسازی و پزشکی به پرسش‌های من آن بود که ترکيبات دارويی و سموم خاصی وجود دارند که اگر به ميزان اندک به غذای روزانه انسان اضافه شوند بسته به نوع خود می‌توانند سيستم عصبی و يا کليه و کبد را تخريب کنند و موجب بيماری‌های مرگبار شوند...


در هر حال، همانطور که در آغاز این متن نوشتم، مدارک و شواهدی که مستقیما نشان دهنده مسمومیت میر حسین باشند وجود ندارند، و احتمالا هرگز هم وجود نخواهند داشت. اما آیا حقیقتا امکان طراحی و انجام چنین توطئه شومی توسط جمهوری اسلامی که در حال حاضر، تحت فشارهای همه جانبه، این دو رهبر مردمی را خطری بسیار بزرگ برای خود به شمار می‌آورد کاری خارج از عرف سابق و عادت دیرینه، و یا غیر قابل تجسم است؟


پاسخ را به شما وا می‌گذارم، اما اجازه بدهید قبل از تمام کردن متن این «جوک» را هم ذکر کنم که در یکی از وبسایت‌های حقوق بگیرهای جنگ نرم حکومتی گذاشته‌اند: «کروبی تو حصر مسموم میشه داشته مي‌مرده، ملت ريخته بودند دورش ببينند دم آخري چي ميگه، کروبی ميگه به ارواح باباتون من همه نماز روزه‌هام را گرفتم فقط ۶۰ سال واسم طهارت بگيرين.»
 

این مطلب در خودنویس.

۱۳۹۱ مرداد ۲۸, شنبه

از خانم لویسن و پروژه عالی «گلها»یش قدردانی کنیم


نشان بدهیم که ایرانی جماعت هرچه نداند و هرچه نباشد لااقل به شعر و هنر که میرسد زرگر است و قدر زر میداند...


خانم جین لویسن (Jane Lewisohn)، شهروندی آمریکایی است که در دهه پنجاه، در سالهای پیش از انقلاب ۵۷، با خواندن ترجمه اشعاری از سعدی و حافظ آنچنان به دام عشق ادبیات فارسی گرفتار آمد که به هوای عشقش به ایران سفر کرد تا در دانشگاه پهلوی (شیراز) به تحصیل و یادگیری مستقیم زبان و ادبیات فارسی بپردازد.

اگرچه با پیروزی انقلاب و اسلامی شدن حکومت وی نیز مجبور به ترک ایران شد، اما آنچنان عشق ایرانش در دل و جان جای گرفته بود که به قول حافظ «اگر سر برود از دل و از جان نرود.»  خانم لویسن به ایران و ادبیات ایرانی وفادار ماند تا جایی که امروز، بی هیچ چشمداشتی، یکی از بزرگترین خدمات و منابع موجود برای دوستان شعر، آواز و موسیقی ایرانی را برای ما به وجود آورده است، و من میخواهم علاوه بر اینکه به نوبه خودم در اطلاع رسانی راجع به این خدمت ایشان کمک میکنم، از همه مان دعوت کنم که قدرشناس ایشان و این کار ارزنده شان باشیم، و حداقل با گسترش اگاهی و استفاده از منبع غنی آرشیو کامل و بی سابقه ای که ایشان از بیست سال برنامه «گلها» در رادیو ایران (از سال ۱۳۳۷ تا ۱۳۵۷) گردآوری کرده اند، نشان بدهیم که ایرانی جماعت هرچه نداند و هرچه نباشد لااقل به شعر و هنر که میرسد زرگر است و قدر زر میداند. 
 
خانم لویسن با کوشش فراوان و طی پروژه بزرگ و بی سابقه ای در طول هفت سال با همکاری کتابخانه ی بریتانیا، دانشگاه لندن، وبنیاد میراث ایران در لندن کاملترین مجموعه از برنامه های گلها در رادیو ایران را گرد آوری، بایگانی، و برای استفاده رایگان در دسترس من و شما قرار داده است، اما این تمام کار نیست.  این مجموعه ارزشمند در واقع منبعی بسیار فراتر از برنامه گلها برای تحقیق در جنبه های مختلف شعر، ادبیات و آواز و موسیقی اصیل ایرانی است، چرا که این ارشیو شامل اطلاعات کامل و قابل جستجویی است که تا آنجا که من میدانم در حال حاضر در هیچ منبع دانشگاهی، خصوصی یا دولتی دیگر مرتبط به هنر ایرانی به این شکل موجود نیست.
 
در این آرشیو گلها تمام جنبه های محتویات تمام برنامه های گلها قابل جستجو و تعمیق میباشند، از جمله شماره برنامه، خواننده ی ترانه، شاعر، شاعر آواز، گوشه ها، دستگاه آوازی، نوع شعر (دوبیتی، قصیده، غزل...)، نام نوازندگان در هر برنامه، نوع سازهای مورد استفاده، نام گوینده های هر برنامه، نام صدا برداران، نام رهبران ارکستر، عناوین برنامه ها، عناوین ترانه ها، و حتی مطلع شعرها و  آوازهای هر برنامه و بسیاری جنبه های دیگر قابل جستجو می باشد.  و البته «قابل جستجو بودن» تنها به این معنی نیست که میتوان دنبال یک اسم گشت، بلکه لایه های اطلاعاتی این آرشیو عمیق و پیچیده تر از آن است، تا حدی که علاوه بر متن کامل اشعار، آوازها و ترانه های خوانده شده در هر برنامه، زندگی نامه تمام شاعران و حتی بیوگرافی های فشرده نوازندگان واجرا کنندگان این  برنامه ها، اینها همه جمع آوری و به نحو قابل جستجو در این بایگانی قرار داده شده اند . 

به آن دسته از دوستانی که شاید ندانند «برنامه گلها» چیست توصیه میکنم این متن توضیحی را در مورد برنامه گلها بخوانند، که در آن آمده است: «مجموعهٔ گل‌ها در طی بیست سال ادامه حیات خود شامل ۵ دسته برنامه بود، که عبارت باشند از گل‌های جاويدان (۱۵۷ برنامه)؛ گل‌های رنگارنگ (۴۸۱ برنامه)؛ برگ سبز (۴۸۱ برنامه)؛ يك شاخه گل (۴۶۵ برنامه)؛ و گل‌های صحرايی (۶۴ برنامه). هر يك از اين مجموعه‌ها خود شامل آثار برگزيده‌ شاعران كهن و معاصر زبان پارسی، و دكلمه‌ٔ شعر در آن‌ها با موسيقی و اجرای آهنگ و تفسیر جامع و كامل استادانِ فن همراه بود و دكلمه کنندگانِ بنام و وارد به فن دكلمه‌ اشعار در آن حضور داشتند. همچنين موسيقی كهن و بومی ایرانی نيز اين مجموعه را آراسته بود. برنامهٔ گل‌ها نقطهٔ عطفی در تاريخ فرهنگ و ادب پارسی به شمار می‌رود كه شعر و شاعران و موسيقی و موسيقی‌دانان را ارزشی والا بخشید. تا آن زمان به دليل حساسيت‌های دينی‌- اجتماعی حاكم بر جامعه در مقابل شعر و آهنگ و موسيقی، اين هنر در خفا و پشت درهای بسته تمرين می‌شد. حتی هنگامی ‌هم كه موسيقی ‌در مناسبت‌های خاص در ملا عام نواخته و اجرا ميشد، موسيقی‌دانان را هم شان و هم مرتبۀ مطربان می‌دانستند و كسی‌ به ارزش و جايگاه هنری آنان واقف نبود.» 
 
  در هر حال بگذارید من بیش از این وقت شما را نگیرم، و توصیه کنم که خودتان به سایت گلها (که علاوه بر فارسی به زبان انگلیسی نیز در رسترس است) سری بزنید و از باغش گلی بچینید! 
 
   فقط پیش از رفتن اجازه بدهید دو تا کلیپ کوتاه را برایتان اینجا بگذارم، یکی با صدای خود خانم لویسن در مورد پروژه گلهاست، و دیگری صحبتی کوتاه از استاد یگانه آواز اصیل ایرانی محمد رضا شجریان است که از خانم لویسن به خاطر این خدمت بزرگ ایشان به هنرمندان و هنردوستان ایرانی سپاسگزاری میکنند.



خانم لویسن از پروژه گلها میگوید


استاد شجریان از خانم لویسن قدردانی میکند

همین مطلب در خودنویس.

۱۳۹۱ مرداد ۲۶, پنجشنبه

محل جلوس مقام معظم رهبری


بدون شرح ...
برای دیدن تصویر کامل روی عکسها کلیک کنید.